جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

داستان ورقه بن نوفل

از: مهدیزاده کابلی

نقدی بر قرآن

محمد پیامبر اسلام، تورات و انجیل‌ها را چگونه فراگرفته بود؟


فهرست مندرجات

[قبل][بعد]


تقریباً همه پژوهشگرانی که دربارۀ قرآن بررسی کرده‌اند، بر این باور هستند که محمد، پیامبر اسلام، با تورات و نیز با کتاب‌های تفسیری مربوط بدان، مانند: تلمود، میشنه، هلخه، هگده و میدراش که همه، در جامعه یهودی عربستان آن‌زمان مورد استفاده و مراجعه بودند، از نزدیک آشنایی داشته است.

نوکدکه تذکر می‌دهد که محمد لااقل متون مذهبی هَگَده (مربوط به بخش اخترشناسی، آفرینش، پزشکی، تصوف و داستان‌های تورات) را در مکه آموخته بود. ویلهلم رودولف در کتاب «اقتباس‌های قرآن از آیین یهود»، و توری در کتاب «بنیاد یهودی اسلام» فهرست مفصلی از احکام و قوانینی را که در قرآن از تورات اقتباس شده ارائه کرده‌اند. سموئل تسویمر در کتاب «بررسی‌هایی دربارۀ اسلام» بر این نکته تأکید می‌گذارد که اسامی و مطالب مربوط به پیامبران عهد عتیق در قرآن غالباً از کتاب‌های تلمود و میدراش و کمتر از خود تورات اقتباس شده‌اند.

اما، به نظر این پژوهشگران، وی انجیل‌ها و بقیه رساله‌های مربوط به عهد جدید را تنها از طریق راهبان مسیحی در سفرهای تجارتی خود به شام و فلسطین شناخته و آشنایی مستقیم با آن‌ها نداشته است[۱]. این در حالی است که، منابع تاریخی دست اول دورۀ اسلامی گواه بر این است که آشنایی محمد با انجیل‌ها همزمان با تورات در مکه از اطرافیان مسیحی او بوده است که آنان بیشتر به‌نام حنفا نامیده می‌شوند.

حنفا گروهی بودند که اندکی پیش از ظهور اسلام، آیین تازه‌ای مذهبی را در مکه بنیاد نهادند که متکی بر پایه‌ی پرستش خدای یکتا به‌نام الله بود. بنیان‌گذاران این آیین، چهار نفر از سرشناسان مکه به‌نام‌های ورقه پسر نوفل، زید پسر عمر، عبیدالله پسر جحش و عثمان پسر حُویرث بودند. این‌ها، در همان زمان، به روایاتی سنتی برخوردند که احتمالاً از یهودیان عربستان سرچشمه گرفته بود و حاکی از آن بود که ابراهیم، که نیای قوم عرب نیز بوده، در هنگام اقامت خود در جزیرةالعرب به تبلیغ یکتاپرستی پرداخته و به‌همین جهت از سوی بت‌پرستان عرب، حنیف (از دین برگشته) لقب گرفته و از آن سرزمین طرد شده بود. این‌بار، این چهار تن، همین نام حنیف را بر آیین تازۀ خود نهادند و به تبلیغ یکتاپرستی پرداختند. در این ایام، سران قریش، که متولیان سنتی خانۀ کعبه بودند، با این عده از در ناسازگاری درآمدند. زید پسر عمر، که ارشد آنان بود، به کوه حرا، که به‌طور سنتی محل گوشه‌نشینی بود، پناهنده شد و به‌طوری که مورخان عرب نوشته‌اند، در همین انزواگاه (غار حرا) بود که محمد پسر عبدالله با او آشنا شد و دربارۀ یکتاپرستی چیزها آموخت. اما زید پنج سال پیش از بعثت محمد درگذشت[٢].

ابن‌هشام، حکایت آن چهار تن را که ترک بُت پرستیدن کردند، از زبان محمد ابن اسحاق چنین نقل می‌کند:

    چهار تن پیش از مبعث پیغامبر ما از قزیش برخاستند و ترک بُت پرستیدن بکردند و در طلب دین حق سر در جهان نهادند و برفتند. و آن چهار تن ورقه بن نوفل بود و عبیدالله ابن جحش بود و عثمان ابن حُویرث بود و زید ابن عمر و ابن نُفَیل بود.

    و حکایت ایشان چنان بود که قریش را عیدی بود و همه حاضر شده بودند و بُتی با خود برده بودند و آن را می‌پرستیدند و تقرب‌ها به‌وی می‌نمودند. ایشان - هر چهار - به خلوت با یکدیگر جمع شدند و گفتند «ای قوم بیایید، تا ما انصافی از بر خود بدهیم.» آن‌گاه، با هم گفتند: «هیچ می‌دانید که این بُتان را که قُریش می‌پرستند، خدایی را نشاید؟ - چرا که از ایشان نه ضرری آید و نه نفعی. و این دین که ایشان دارند، دینی باطل است و ملت ابراهیم به‌کلی منسوخ و باطل کرده‌اند و دینی فاسد از بر خود نهاده‌اند. اکنون، چرا ما مُتابعتِ ایشان می‌کنیم و این بُتان را می‌پرستیم؟ بیابید تا روی در عالم نهیم و دین حق طلب کنیم و خود را از کفر و ضلالت برهانیم.» گفتند: «شاید.» و اتفاق کردند که از بهر طلب دین حق، از مکه بیرون روند و هر کسی روی به طرفی نهند.

    پس چون از آن مجلس برخاستند، ورقه ابن نوفل عزم شام کرد و برفت و دین نصارا گرفت و دین ترسایی می‌ورزید و در علم «انجیل» رنج بسیار کشید، تا آن‌چه مقصود او بود از علم حاصل کرد و باز مکه آمد و هم‌چنان دین ترسایی می‌ورزید تا سید ظاهر شد و برفت و به سید ایمان آورد.

    و عبیدالله ابن جحش هم به طلب دین حق از مکه بیرون آمد و هر جای می‌گردید و از هر کس دین حق می‌پرسید تا سید ظاهر شد و بیامد و مسلمان شد و بعد از آن، با صحابه به حبش هجرت کرد و هم در حبش از دنیا مفارقت کرد (و چنین گویند که به آخر حال، از دین اسلام شد و به دین عیسا فرو رفت). و بعد از آن، سید زن او - اُم حبیبه، دختر ابوسفیان - را باز خانه آورد.

    و عثمان ابن حُویرث از مکه بیرون آمد و به روم افتاد - پیش قیصر روم - و دین ترسایی گرفت و او را نزد قیصر مرتبتی و منزلتی تمام حاصل شد. و هم در روم وفات یافت.

    و زید ابن عمرو ابن نُفیل قصد کرد تا از مکه بیرون رود. پدر عمر - خطاب - با وی خویش بود و او را خبر شد و نمی‌گذاشت که برفتی و زید ابن عمرو ابن نُفیل که قصد کرده بود که برود، وقت‌ها روی در کعبه آوردی و گفتی: «بار خدایا، اگر دانستمی که تو را به کدام وجه دوست‌تر است که تو را به آن پرستیدندی. من تو را به آن وجه پرستیدمی. لیکن نمی‌دانم و مرا معذور دار!» این بگفتی و سجده بکردی. لیکن میل وی به دین ابراهیم بود و قریش را گفتی «من خدای ابراهیم را می‌پرستم.»

    بعد از آن هم طریق ساخت و از مکه بیرون شد و هر جا گردیدی و طلب دین ابراهیم کردی. تا بیامد و گرد موصل و ولایت جریره و شام برآمد و از احبار یهود و رُهبان نصارا کیفیت دین حنیفیت بپرسید.

    ایشان گفتند: «ای مرد، اگر از دین موسا یا از دین عیسا می‌پرسی، ما حقیقت و کیفیت آن با تو بگوییم. اما دین ابراهیم و دین حنیفیت ما را معلوم نیست.»

    چون تمام بگردیده بود و از همه نومید شده بود، روی باز مکه نهاد. بعد از آن، او را نشان دادند به راهی که در سرزمین بَلقا مقام داشت و آن راهب در زُهد و علم مُشارالیه بود و مرجع نصارای شام و روم و حد فلسطین در احکام جمله باز وی بود.

    زید چون بر وی رفت، از ملت ابراهیم و کیفیت حنیفیت پرسید. راهب گفت: «ای مرد، در این عهد کسی نیست که وی از کیفیت دین حنیفیت خبری باز تواند داد. لیکن نزدیک به آن رسید که هم از قوم تو - یعنی از قریش - پیغامبری ظاهر شود که وی دین حنیفیت بگستراند و ملت ابراهیم بر پای کند و دین‌ها جمله به آن دین خود منسوخ کند. اکنون، به مکه باز شو و انتظار وی همی کن - که حقیقت این دین که تو آن را طلب همی کنی،از بر وی یابی.»

    زید خرم شد و در حال برخاست و روز باز مکه نهاد. چون نزدیک خیبر رسیده بود، خَفاجه بر وی افتادند و او را به قتل آوردند.

    خبر وفات وی به مکه بردند. ورقه ابن نوفل از بهر وی بسیار بگریست و چند بیت در مرثیت او بگفت و باز نمود در آن که زید ابن عمرو موحد و معتقد دین ابراهیم بود. و او از جمله‌ی اهل بهشت خواهد بود.

    و زید ابن عمرو ابن نُفیل را شعرها بسیار است در توحید و اعتراف بر بعث و قیامت و بهشت و دوزخ و ذَم کرده قریش را در آن به عبادت بُتان و باز نموده است که اختیار وی دین حنیفیت است.

    و زید ابن عمرو پسری داشت و او را سعید ابن زید گفتندی و با عمر ابن خطاب عم‌زادگان بودند. یک روز، سید را گفت: «یا رسول‌الله، هیچ آمرزشی‌خواهی از بهر زید ابن عمرو؟»

    سید گفت: «چرا آمرزش نخواهم وی را؟ - که فردای قیامت، یک اُمت باشد.» و سید این کرامت به تخصیص در حق زید از بهر آن گفت که در آن وقت که زید ابن عمرو ملت ابراهیم داشت، در عالم هیچ کس بر ملت ابراهیم نبود جز وی.[٣]

در این میان، ورقه بن نوفل، پسر عموی خدیجه نخستین همسر پیامبر اسلام، از کاهنان عرب بود که از کتاب‌های ادیان پیشین اطلاع داشت و آن‌ها را از اهل تورات و انجیل فراگرفته بود[۴]. نظر به تاریخ‌های معتبر اسلامی، زمانی که پیامبر اسلام، به‌هنگام نزول نخستین آیات قرآن مضطرب شد، خدیجه او را نزد ورقه، برد. ورقه پس از آن‌که از او پرسش‌هایی کرد به خدیجه مژده داد که او پیامبر این امت خواهد شد.

ورقه بن نوفل نه‌تنها نخستین گواهی‌دهنده بر پیامبری محمد بود، بلکه محمد به‌طور مستقیم یا غیر مستقیم داستان‌های کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان را از او و دوستانش (حنفای مکه) فرا گرفته بود. با این حال، کار خود محمد این بود که، روایات تورات و انجیل‌ها را که به‌تدریج حفظ کرده بود، زیرکانه با بردداشت‌های شخصی خود تطبیق دهد و با نقل آن‌ها در قرآن، بر این روایات مهر اسلامی بزند. از این روی، می‌توان محمد را بدون تردید، یکی از بزرگ‌ترین تحریف‌کنندگان کتاب مقدس تلقی کرد.


[] روایت محمد بن اسحاق

محمد بن اسحاق گوید: سیدعلیه‌السلام را قاعده آن بودی که هر سال یک ماه از مکه بیرون آمدی و در غار حرا خلوت ساختی و از مشغلۀ خلق به‌کلی عزلت گرفتی و اوقات خود به‌عبادت و طاعت حق تعالی مستغرق کردی ... و چون یک ماه آن‌جا خلوت برآوردی باز مکه آمدی و چون به مکه باز آمدی، اول هفت بار طواف خانۀ کعبه بکردی و بعد از آن به‌خانه خود رفتی و هم بدین حال می‌بود و هر سال این وظیفه نگاه می‌داشت، تا آن‌سال درآمد که او را وحی خواست آمدن. پس چون ماه رمضان درآمد، برخاست و به قاعدۀ [هر سال] قصد غار حرا کرد و از این نوبت خدیجهرضی‌الله عنها، با خود ببَرد و چون چند روز از ماه رمضان بگذشته بود، یک شب جبرئیلعلیه‌السلام، فرود آمد و سورت اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، به وی فرود آورد و پیغمبرعلیه‌السلام، حکایت کرد و گفت: شب بیست و چهارم از ماه رمضان خُفته بودم و چشم من به‌خواب رفته بود که جبرئیلعلیه‌السلام، درآمد و نامه‌ای در پاره‌ای دیباج سبز پیچیده بود و آن نامه بیرون آورد و مرا داد و گفت: بخوان. من گفتم: نمی‌توانم خواندن. آن‌گه دست مرا بگرفت و سخت بیفشرد، چنان‌که هوش از من برفت، و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان. گفتم: نمی‌توانم خواندن. دوم بار مرا بیفشرد، چنان‌که هوش از من برفت، و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان. گفتم: نمی‌توانم خواندن. سوم بار مرا بیفشرد، چنان‌که هوش از من برفت، دیگر مرا گفت: بخوان، این نوبت از ترس گفتم: چه بخوانم؟ گفت:

    اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ. الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ[۵].

پس من این بخواندم، چون بخوانده بودم، جبرئیلعلیه‌السلام، از پیش من برفت. من در حال از خواب باز آمدم و سورت اقْرَأْ تا آن‌جا که بگفته بود از برداشتم و همچون نقشی بود که بر دل من کرده بودند. بعد از آن، من از غار برون رفتم و چون به‌میان کوه رسیدم آوازی شنیدم [از جانب آسمان] که می‌گفت: «یا مُحَمَّدُ اَنْتَ رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَا جِبْرَئیلُ» (یعنی: یا محمّد! تویی پیغبر خدای و منم جبرئیل).

چون این آواز شنیدم سر برافراشتم، جبرئیل را دیدم به‌صورت مردی ایستاده بود و قَدَم‌ها هر دو در آفاق آسمان فرو هشته بود، یکی به‌مشرق و یکی به‌مغرب و مرا می‌گوید: «[یا مُحَمَّدُ] اَنْتَ رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَا جِبْرَئیلُ».

من هم‌چنان بیستادم و در وی نگاه می‌کردم و نه از پیش می‌رفتم و نه از پس، و در هر گوشه‌ای از آسمان که نگاه می‌کردم، او را هم‌چنان دیدی که ایستاده بودی و قدم‌ها در آفاق آسمان فرو هشته بودی، تا زمانی دیر برآمد؛ پس هم‌چنان ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. چون دراز بکشید، خدیجه دل‌مشغول شد از بهر من و هر جای کس فرستاد به‌طلب من. چون زمانی برآمد، جبرئیل از چشم من ناپیدا شد و آن‌گه من باز پیش خدیجه رفتم. خدیجه گفت: یا محمد، کجا بودی که عظیم دل مشغول بودم از بهر تو و مرد به‌هر جای فرستادم تا ترا طلب کنند، آن‌گه چون دید که نه [آن]، حالم که از بر وی رفتم، پرسید که: یا محمد، ترا چه افتاده است که چنین شده‌ای، مگر بترسیده‌ای؟ آنگه من حکایت حال خود باز گفتم. خدیجه مرا گفت: ای محمد، دل‌خوش‌دار و بشارت باد ترا که امید چنان می‌دارم که تو پیغمبر عالمیانی و رسول آخرالزمانی.

چون این بگفت، برخاست و چادر اندر سر گرفت و به مکه شد، پیش وَرقَه بن نَوفَل که ابن عم وی بود. و این ورقه دین ترسایی داشت و در علم انجیل و تورات رنج بسیار برده بود و احوال پیغمبر ماعلیه ‌الصلوة‌والسلام، بدانسته بود و خدیجه رضی‌الله عنها، حکایت سیدعلیه‌السلام، با وی بکرد و احوال که بدیده بود جمله پیش وی شرح باز داد. ورقه، چون این حکایت از خدیجه بشند، گفت: قُدوس قُدوس، یعنی: پاکا خدایا که این چنین عجایب از آثار قدرت و حکمت اوست و بعد از آن گفت: «ای خدیجه، اگر این حکایت راست گفته‌ای مرا، پس بدان که این کس که محمد او را بدید جبرئیل بود که از نزد حق‌ تعالی به وی فرو آمد بود، هم‌چنان که به موسی و عیسی فرو آمد، و آنچه از وی شنید وحی خدای بود و محمد پیغمبر آخرالزمان است و او را بگو: تا دل خوش دارد و قدم در این حال که وی را ظاهر شد ثابت دارد و هیچ اندیشه به‌خود راه ندهد». خدیجهرضی‌الله عنها، از پیش وی برخاست و باز غار حرا رفت، پیش سیدعلیه‌السلام، از پیش وی برخاست و باز غار حرا رفت، پیش سیدعلیه‌السلام، و آنچه ورقه گفته بود [با] وی باز گفت.

و سیدعلیه‌السلام، تمامی ماه رمضان در غار حرا بود، چون ماه رمضان بگذشت، برخاست و باز مکه آمد و پیشتر، چنان که قاعدۀ وی بود، به‌طواف خانۀ کعبه رفت. چون طواف خانه می‌کرد، ورقه بن نوفل او را بدید و گفت: یا بن اخی، مرا بگو تا چه دیدی و چه شنیدی؟ آن‌گاه سیدعلیه‌السلام، او را حکایت کرد.

چون ورقه حکایت از سیدعلیه‌السلام، بشنید، سوگند خورد و گفت: ای محمد، به آن خدایی که جان ورقه در ید قدرت اوست که [آنچه تو دیدی جبرئیل بود] هم چنان که از نزد حق تعالی بر موسی می‌آمد بر تو آمد و تو آنچه از وی شنیدی وحی خدای بود و تو پیغمبر آخرالزمانی و بهتر عالمیانی. و بدان چون تو دعوی نبوت کنی و دعوت خلق آغاز کنی، قوم تو ترا به‌دروغ باز دهند و ترا برنجانند و ترا از مکه بدر کنند و لشکر کنند و به‌جنگ و قتال تو آیند، و اگر من آن زمان دریافتمی که قوم تو با تو این حرکت کردندی، آنچه جهد بودی در نصرت تو بذل کردی و از بهر تقویت کار تو جان سپاری نمودی، لکن چه کنم که پیر شده‌ام و به آن زمان نرسم[٦].


[] روایت عزالدین ابن‌ اثیر

عایشهرضی‌الله عنها گوید: نخستین مایه‌ای که پیامبر خدا(ص) از وحی دید، خواب راستین بود که همانند چیزی به‌سان سپیدی پگاه می‌آمد. آن‌گاه دلبستگی به‌تنهایی در او پدیدار شد. به غار حرا می‌رفت و شبی چند به پرستش و نیایش می‌پرداخت و سپس به‌نزد زن خود باز می‌گشت و برای شبانی برابر با آن شب‌ها توشه بر می‌گرفت تا آن‌که آیین راستی و درستی به‌ناگهان بروی فرود آمد. جبرئیل در برابر وی پدیدار شد و گفت: یا محمد، تو فرستادۀ خدایی. پیامبر خدا(ص) گفت: در این دم زانو زدم و سپس بازگشتم و پشتم همی لرزید. بر خدیجه درآمدم و گفتم: مرا بپوشانید، مرا بپوشانید! آنگاه هراس از من زدوده گشت. سپس به‌نزد من آمد و گفت: یا محمد، تو فرستادۀ خدایی. گوید: چنان شدم که همی خواستم خود را از چکاد کوه به‌زیر اندازم. چون آهنگ این کار کردم، بر من پدیدار شد و گفت: یا محمد، من جبرئیلم و تو فرستادۀ خدایی. گفت: بخوان. گفتم: خواندن نمی‌دانم. گوید: در این زمان مرا گرفت و مرا سه بار به‌سختی فشرد چنان که به‌ستوه آمدم. سپس گفت: بخوان به‌نام پروردگارت که جهان و جهانیان را آفرید[٧]. من خواندم. به‌نزد خدیجه آمدم و گفتم: بر خود می‌ترسم. گزارش کار خود به او دادم. خدیجه گفت: تو را مژده باد، به‌خدا سوگند که هرگز خدا تو را خوار نگرداند؛ زیرا به‌خدا که تو رشتۀ خویشاوندی استوار می‌داری، همواره درست و راست می‌گویی، امانت را به خداوند آن باز می‌گردانی، بی‌پدران را می‌نوازی، به تهیدست توشه می‌پردازی، بار گران از روی دوش بینوایان بر می‌داری، از میهمان به مهر پذیرایی می‌کنی و در برابر پیشمدهای جانگدازی که مرگ آن‌ها را می‌آفریند، به کسان یاری می‌رسانی. آن‌گاه خدیجه به‌نزد پسر عمه‌اش ورقه بن نوفل شد که آیین ترسایی داشت و نوشتارها را خوانده بود و گفته‌های توراتیان و انجیلیان را شنیده. خدیجه به‌وی گفت: سخنان پسر برادرت را بشنو. (پیامبر گوید): چگونگی کارم را از من بپرسید و من به او گزارش دادم. گفت: این همان وحی است که بر موسی بن عمران فرود آمد. کاش تا هنگامی که مردمت تو را از این شهر بیرون می‌رانند، زنده می‌بودم. گفتم: آیا مرا بیرون می‌رانند؟ گفت: آری، هیچ‌کس پیامی مانند پیام تو نیاورد مگر آن‌که با او دشمنی کنند. اگر روز گرفتاری تو را دریابم، یاری سخت سودمندی به تو رسانم.[٨]


[] روایت احمد ابن‌ ابی‌یعقوب

هنگامی رسول خدا مبعوث شد که چهل سال تمام از عمر او سپری گشت و بعثت آن بزرگوار در ماه ربیع‌الاول و به قولی در رمضان و از ماه‌های عجم در شباط، و سالی که بعثت در آن واقع شد سال قرآنی در دلو بود.

جبرئیل بر او آشکار می‌گشت و با او سخن می‌گفت و بسا که او را از آسمان و از درخت و از کوه ندا می‌کرد و رسول خدا از آن بیمناک می‌شد، سپس به او گفت همان پروردگارت تو را می‌فرماید که از بت‌های پلید دوری گزینی و این نخستین امر خدا بود. پس رسول خدا نزد خدیجه خویلد می‌آمد و سخنانی را که شنیده بود به او باز می‌گفت، خدیجه می‌گفت: ای پسر عمو آن را پوشیده‌دار، به خدا قسم من امیدوارم که خدا خیری برای تو پیش آورد.

جبرئیل در شب شنبه و شب یکشنبه نزد او آمد و در روز دوشنبه و به قول بعضی روز پنجشنبه با دستور رسالت بر او آشکار گشت و به‌قول کسی که آن را از جعفر بن محمدعلیه‌السلام روایت کرده است: روز جمعه دو روز به آخر رمضان بوده است و برای همین است که خدا جمعه را عید مسلمان قرار داد.

جبرئیل جبه‌ای دیبا پوشیده بود و برای آن بزرگوار تشکی از تشک‌های بهشت آورد و او را روی آن نشانید و او را اعلام کرد که فرستادۀ خداست و پیام خدا را به او رسانیده و به او یاد داد:

اقرء باسم ربک الذی خلق، «بخوان به‌نام پروردگارت که آفرید.» فردا نیز نزد او آمد و او را در جامه پیچیده یافت، پس گفت: یا ایهاالمدثر، قم فانذر، «ای به‌جامه پیچیده بر خیز و بیم ده!» رسول خدا گفت: اول ما نهانی عنه جبرئیل بعد عبادةالاصنام ملاحاةالرجال، «بعد از پرسش بت‌ها نخستین چیزی که جبرئیل مرا از آن نهی کرد، نزاع کردن با مردان است.»

به‌روایت بعضی اسرافیل سه سال و جبرئیل بیست سال و به روایت دیگران پیوسته جبرئیل بر او گماشته بود.

ورقة بن نوفل به‌خدیجه دختر خویلد گفته بود: از او بپرس این کسی که نزد او می‌آید کیست؟ اگر میکائیل باشد، برای او دستور آسایش و آرامش و نرمی و اگر جبرئیل باشد فرمان کشتن و برده گرفتن آورده است. خدیجه از رسول خدا پرسید و پاسخ داد که جبرئیل است، پس خدیجه دست به پیشانی زد[۹].


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- شفا، شجاع‌الدین، تولد دیگر، پاورقی ص ٢٢۱
[٢]- همان‌جا، ص ٢٣٢
[٣]- ابن‌هشام، عبدالمالک، سیرت رسول‌الله، صص ۱٠٧-۱٠۹
[۴]- «و کان ورقة قد تنصر و قرا الکتب و سمع من اهل التوراة و الانجیل» (سیره ابن‌هشام، ج ۱، ص ٢۵۴). «و کان امراتنصر فی الجاهلیة و کان یکتب الکتاب بالعبرانیة فیکتب من الانجیل بالعبرانیة» (صحیح بخاری، ج ۱، ص ٣).
[۵]- سورۀ علق، آیات ۱-۵
[٦]- ابن‌هشام، عبدالمالک، سیرت رسول‌الله، چاپ سال ۱٣٧٧، نصف اول، صص ٢٠٨-٢۱٢
[٧]- سورۀ علق (۹٦)، آیۀ ۱
[٨]- ابن اثیر، عزالدین، تاریخ کامل، ج ٢، صص ٨٦۱-٨٦٢
[۹]- احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ یعقوبی، ج ۱، صص ٣٧٦-٣٧٨



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

ابن اثیر، عزالدین، تاریخ کامل، برگردان دکتر سید حسین روحانی، تهران: انتشارات اساطیر، چاپ سوم - ۱٣٨٣؛ شابک: ٢-۱٨٧-٣٣۱-۹٦۴
ابن‌هشام، عبدالمالک، سیرت رسول‌الله، ترجمه و انشای رفیع‌الدین اسحق بن محمد همدانی (قاضی ابرقوه)، ویرایش جعفر مدرس صادقی، تهران: نشر مرکز، چاپ سوم - ۱٣٨٣؛ شابک: ٧-٣٢-۵٠-٣-۹٦۴
ابن‌هشام، عبدالمالک، سیرت رسول‌الله، ترجمه و انشای رفیع‌الدین اسحق بن محمد همدانی (قاضی ابرقوه)، با تصیحات جدید و مقدمه دکتر اصغر مهدوی، تهران: انتشارات خوارزمی، چاپ سوم - ۱٣٧٧
احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ یعقوبی، ترجمۀ محمدابراهیم آیتی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هفتم - ۱٣٧۴
شفا، شجاع‌الدین، تولد دیگر (ایران کهن، در هزاره‌ای نو)، نشر فرزاد