جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

هوش

از: دانشنامه‌ی آریانا

فهرست مندرجات

[روان‌شناسی][روان‌شناسی رشد]


هوش (به انگلیسی: Intelligence؛ به آلمانی: Intelligenz؛ به عربی: ذکاء)، توانایی ذهنی است و قابلیت‌های متنوعی همچون استدلال، برنامه‌ریزی، حل مسئله، تفکر انتزاعی، استفاده از زبان، و یادگیری را در بر می‌گیرد. نظریه‌های هوش در طول تاریخ تغییر کرده‌اند[۱].


[] واژه‌شناسی

هوش واژه‌ی پهلوی است به‌معنای عقل، خرد، فهم و شعور، زرنگی، جان و روان[٢]. چنان‌که در فرهنگ فارسی معین، هوش به‌معنای زیرکی، آگاهی، عقل، فهم، جان و روان آمده است[٣] و نیز لغت‌نامه‌ی دهخدا به نقل از برهان قاطع، همین معنا را به‌کار برده است: «هوش، زیرکی و آگاهی و شعور و عقل و فهم و فراست را گویند»[۴].

هوش که بارزترین فعالیت قوای ذهنی بشر است و قدرت سازگاری او با محیط را فراهم می‌آورد. واژه هوش کیفیت پدیده خاصی را که دارای حالت انتزاعی بوده و قابل رویت نیست بیان می‌کند. به سخن دیگر، هوش واژه‌ای است که برای نشان دادن یک متغیر غیرحسی که تنها از طریق خواص آن قابل تفسیر است به‌کار می‌رود[۵].


[] نظریه‌های هوش

مطالعه نوشته‌های فلاسفه و دانشمندان قدیم نشان می‌دهد که انسان حتی از گذشته‌های بسیار دور از تفاوت‌های فردی آگاه بوده است. چنان‌که افلاطون در کتاب جمهوریت، تفاوت‌های فردی انسان‌ها را مورد توجه قرار داده و گفته است «اشخاص به‌طور کاملاً یکسان به‌دنیا نمی‌آیند، بلکه از نظر استعدادهای طبیعی با یکدیگر تفاوت دارند، یک شخص برای نوع خاصی از شغل و دیگری برای شغلی دیگر مناسب است»[٦].

در قرون وسطی، تعمیم‌های فلسفی در رابطه با ماهیت ذهن عمدتاً به‌طور نظری انجام می‌گرفت و روش‌های تجربی در مشاهده و سنجش رفتار به‌کار بسته نمی‌شد. در این زمان روان‌شناسی قوای ذهنی (Mental faculty) که توسط سنت آگوستین (st. Augustine) و سنت توماس آکیناس (st. thomas Aquinas) مطرح شده بود بر نظام آموزشی آن عصر حاکم بود. براساس این نظریه، حافظه، تخیل و اراده عناصر اساسی ذهن به‌شمار می‌روند و پرورش این قوا موجب می‌شود که انسان در همه زمینه‌ها مهارت لازم را کسب کند[٧].

امروزه نیز نظریه‌های مختلفی در زمینه‌ی هوش ارائه شده است که در یک تقسیم‌بندی کلی به چهار نظریه روان‌سنجی، عصبی - زیستی، نظریه‌ رشدی هوش و نظریه پردازش اطلاعات تقسیم می‌شوند.

معمولاً دو دلیل عمده برای این‌که چرا یک تعریف جامع از هوش که مورد اتفاق همه روان‌شناسان باشد ارائه نشده است وجود دارد. نخست، تعریف یک «مفهوم انتزاعی» (Abstract Concept) که مستقیماً قابل احساس نیست، آسان نخواهد بود و این مشکل به مبحث هوش محدود نمی‌شود. هنوز در روان‌شناسی معاصر برای مفاهیمی از قبیل انگیزه (Motivation)، غریزه (Instinct)، اضطراب (Anxiety) و شخصیت (Personality) تعاریف کاملاً دقیقی بیان نشده است[٨]؛ دو، مشکل دیگر در تعریف هوش وابستگی این مفهوم با فرهنگ جامعه است. مثلاً در یونان باستان توانایی افراد در سخنوری شاخص هوش به‌شمار می‌رفت. در میان برخی از قبایل آفریقای جنوبی فرد باهوش کسی است که در شکار حیوانات مهارت و جسارت فراوان نشان دهد، در حالی‌که همین فرد ممکن است در دیگر نقاط جهان فردی عقب‌مانده تلقی گردد[۹].

البته مشکلی که در تعریف هوش وجود دارد بیشتر یک تعریف آکادمیک است و بیشتر در بحث‌های نظری و کتاب‌های درسی و کلاس‌های دانشگاهی مطرح می‌شود و روان‌شناسان در عمل با آن روبرو نمی‌شوند.

با وجود همه‌ی مشکلاتی که برای تعریف هوش وجود دارد روان‌شناسان هر کدام تعاریفی از هوش ارائه کرده‌‌اند که به برخی از آن‌ها اشاره می‌شود.

وکسلر (Wechsler): «هوش، ظرفیت هدفمند عمل کردن، منطقی اندیشیدن و برخورد موثر با محیط اطراف است»[۱٠]. ترمن (Terman): «هوش توانایی تحمل تفکر انتزاعی است»[۱۱]. ابینگهاوس (Ebinghaus): «هوش عبارت از قدرت ترکیب است»[۱٢]. و پیاژه (Piaget): «هوش عبارتست از حالت تعادلی که کلیه استعدادهای سازشی پی در پی از نوع حسی و حرکتی و نیروهای اکتسابی و شناختی و همچنین کلیه تبادلات جذبی و انطباقی که بین جسم و محیط صورت می‌گیرد، بدان گرایش پیدا می‌کند»[۱٣].

بیشتر تعاریف ارائه شده از هوش را در یک تقسیم‌بندی کلی می‌توان به سه گروه تعریف عملی (Practical)، تحلیلی (Analytical) و عملیاتی (Operational) بخش کرد.

ثـرنـدایـک (Thorndike)، فعالیـت‌هـای مختـلف ذهـن را یادگیـری، اسـتدلال منطـقی و حافظـه نـام نهـاد و بـر ایـن اسـاس او به‌وجـود سـه نـوع «هـوش انتـزاعی» (Abstract Intelligence)، «هوش مکانیکی» (Mechanical Intelligence) و هوش اجتماعی معتقد بود. از نظر وی توانایی برای فهم و کاربرد صحیح مفاهیم انتزاعی و سمبل‌ها، هوش انتزاعی را تشکیل می‌دهد. توانایی فهم، ابداع و کاربرد صحیح مکانیزم‌ها، هوش مکانیکی را به‌وجود می‌آورد. استعداد معقول و مستدل در روابط انسانی و امور اجتماعی، هوش اجتماعی را تشکیل می‌دهد[۱۴].

در تعاریف تحلیلی هوش را به بخش‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن تقسیم و هر یک از این بخش‌ها را به‌طور جداگانه در تعریف وارد می‌کنند. مانند تعریفی که از وکسلر ارائه شد. در تعاریف عملیاتی، هوش پدیده‌ای است که از طریق آزمون‌های هوشی سنجیده می‌شود[۱۵].

عناصری از هوش وجود دارد که مورد اتفاق غالب پژوهشگران است[۱٦]. این عناصرعبارتند از: ۱- توانایی پرداختن به امور انتزاعی: افراد باهوش یبشتر با امور انتزاعی سر و کار دارند تا امور عینی؛ ٢- توانایی حل مسایل: یعنی توانایی پرداختن به امور جدید، نه فقط دادن پاسخ‌های از قبل آموخته شده به موقعیت‌های آشنا؛ ٣- توانایی یادگیری: به‌ویژه یادگیری انتزاعیات و نیز توانایی استفاده از آن‌ها.

افزون بر موارد یاد شده عناصر دیگری نیز ذکر می‌شود: ۱- توانایی سازش و انطباق با محیط؛ ٢- توانایی سازمان بخشیدن به اطلاعات.

به‌هر حال، هوش، اغلب به‌عنوان توانایی‌های بالقوه عقلانی تعریف می‌شود. چیزی که ما با آن زاده می‌شویم، چیزی که قابل اندازه‌گیری است و ظرفیتی که تغییر دادن آن دشوار است. امّا در سال‌های اخیر دیدگاه‌های دیگری نسبت به هوش پدید آمده‌ است. یکی از این دیدگاه‌ها، نظریه هوش چندگانه‌ است که توسط «هاوارد گاردنر»، روان‌شناس دانشگاه هاروارد، ارائه گشته‌ است. بر طبق این نظریه، دیدگاه‌های روان‌سنجی سنتی نسبت به هوش، بسیار محدود و ضعیف است. گاردنر نظریه‌اش را نخستین‌بار در کتاب «قاب‌های ذهنی: نظریه هوش چندگانه»، در سال ۱۹۸۳ ارائه کرد. به‌عقیده او همه انسان‌ها دارای انواع مختلفی از هوش هستند. او در کتاب خود، هشت نوع مختلف هوش را معرفی نموده و احتمال داده‌ است که نوع نهمی نیز به‌عنوان «هوش هستی‌گرا» وجود داشته باشد. طبق نظریه گاردنر، برای به‌دست آوردن تمام قابلیت‌ها و استعدادهای یک فرد، نباید تنها به بررسی ضریب هوشی پرداخت بلکه انواع هوش‌های دیگر او مثل هوش موسیقیایی، هوش درون فردی، هوش تصویری-فضایی و هوش کلامی-‌زبانی نیز باید در نظر گرفته شود. نظریه گاردنر با انتقاداتی از سوی روان‌شناسان و مربیان روبرو گشته‌ است. منتقدان می‌گویند تعریف گاردنر از هوش بسیار وسیع و گسترده‌ است و هشت نوع هوشی که او تعریف کرده فقط نشانگر استعدادها، خصوصیات شخصیتی و توانایی‌هاست. از دیگر نقاط ضعف نظریه گاردنر می‌توان به کمبود پژوهش‌های عملی پشتیبان آن اشاره کرد. اما با وجود این، نظریه هوش چندگانه محبوبیت زیادی در بین مربیان و آموزشگران پیدا کرده‌ است و بسیاری از معلمان از این نظریه در انتخاب شیوه تدریس خود استفاده می‌کنند.


[] ساختار و ماهیت هوش

بیشتر بحث‌هایی که درباره‌ی ساختمان و ماهیت هوش انجام گرفته است، عمدتاً بر محور چهار نظریه زیر استوار است[۱٧]:

    ۱- نظریه روانسنجی
    ٢- نظریه عصبی‌ـ‌زیستی هوش
    ٣- نظریه رشدی هوش
    ۴- نظریه شناختی و پردازش اطلاعات


[] نظریه روان‌سنجی

قدیمی‌ترین دیدگاه مربوط به هوش، دیدگاه روان‌سنجی است. این دیدگاه با اندازه‌گیری کارکردهای روان‌شناختی سروکار دارد[۱٨]. نظریه روان‌سنجی بر این فرضیه مبتنی است که هوش یک سازه است و از این نظر بین افراد تفاوت‌هایی وجود دارد. چنان‌که ثرندایک، روان‌شناس معروف آمریکایی، در تأکید بر روان‌سنجی می‌گوید «اگر چیزی وجود داشته باشد، مقادیر مختلفی به‌خود می‌گیرد و هر آنچه که مقادیر مختلفی به‌خود بگیرد قابل اندازه‌گیری است»[۱۹]. طرفداران روان‌سنجی برای سنجش هوش و توانایی‌های ذهنی از آزمون‌ها استفاده می‌کنند و توانایی‌های ذهنی را به‌صورت کمی توصیف می‌کنند[٢٠].

گرایش به اندازه‌گیری توانایی‌های انسان در قرن نوزدهم با مطالعات فرانسیس گالتون، به‌وجود آمد. تلاش گالتون در جمع‌آوری اطلاعات در مورد هوش برای انجام مطالعات منظم در این زمینه، تا حد زیادی بر تکوین و شکل‌گیری رویکرد روان‌سنجی موثر بوده است[٢۱]. جیمز مک کین کتل، سعی کرد آزمون‌های گالتون را در تعلیم و تربیت به‌کار گیرد. بیشتر این آزمون‌ها فرآیندهای ساده‌ی روانی را اندازه می‌گرفت ولی نمی‌توانست خصوصیات پیچیده روان‌شناختی را اندازه‌گیری کند. او اصطلاح «آزمون ذهنی» برای اولین‌بار به‌کار برد[٢٢].

آلفرد بینه و همکارش سیمون آزمون‌های هوشی جدیدی را در ابتدای قرن بیستم تدوین کردند و در اختیار آموزش و پرورش فرانسه قرار دادند. آزمون بینه به زبان‌های مختلف ترجمه شده است و ترجمه انگلیسی آن به‌وسیله ترمن و همکارانش در دانشگاه استنفورد به‌نام آزمون‌های استنفورد - بینه، شهرت یافت و در سال ۱۹۱٦ منتشر شد. اصطلاح «هوش‌بهر» (IQ) برای اولین‌بار توسط ترمن به‌کار برده شد[٢٣]. اگر چه در حال حاضر انتقاداتی را بر این آزمون‌ها، به‌ویژه بر اعتبار آن‌ها وارد می‌کنند، اما تا زمانی که گزینش وجود دارد یکی از وسایل مفید، عینی و مؤثر برای انتخاب افراد در زمینه‌های مختلف هستند و چاره‌ای جز کاربرد آن‌ها نیست[٢۴].

از جمله روان‌شناسان مربوط به دیدگاه روان‌سنجی، می‌توان چارلز اسپیرمن، لوئیز ترستون، جی. پی. گیلفورد و کتل را نام برد.

اسپیرمن، روان‌شناس انگلیسی، را می‌توان مبتکر روان‌سنجی به‌شمار آورد. وی در سال ۱۹٠۴ با انتشار مقاله‌ای تحت عنوان «هوش کلی» این پرسش را مطرح کرد که «چرا بین توانایی‌های مختلف آدمی همبستگی وجود دارد یا به‌عبارتی چرا کسانی که در یک کار استعداد خوبی دارند در کارهای دیگر نیز شایستگی از خود نشان می‌دهند و افرادی که در یک زمینه توانایی اندک دارند اغلب در سایر زمینه‌ها هم کم‌توان هستند.» وی با انجام تحقیقات گسترده به این نتیجه رسید که بین نمره‌های آزمودنی‌ها در آزمون‌های مختلف همبستگی وجود دارد. او از همبستگی‌های مثبت نتیجه گرفت که یک عامل کلی یا عمومی وجود دارد که برای موفقیت در همه زمینه‌ها شرط لازم است. او این عامل را «عامل کلی» (g) نامید[٢۵].

اسپیرمن متوجه این نکته شد که همبستگی بین نتایج آزمون‌ها کامل (۱+) نیست؛ بنابراین، چنین نتیجه گرفت که علاوه بر عامل g عوامل دیگری نیز وجود دارند که وی آن‌ها را عامل‌های یا عامل‌های اختصاصی نام نهاد[٢٦]. عامل g برای پیشرفت در همه زمینه‌ها لازم است و عامل s برای زمینه‌های خاص. به‌عنوان مثال توانایی لازم برای موفقیت در آزمون ریاضی مستلزم وجود عامل g به‌علاوه یک عامل اختصاصی (s) مربوط به ریاضی است[٢٧]. موفقیت اسپیرمن در این راه باعث ابداع نوعی فن‌آوری موسوم به «تحلیل عوامل» که میزان همبستگی بین عملکردهای فرد در تکالیف مختلف را مشخص می‌کند[٢٨].

اگر چه اسپیرمن در نظریه خود از دو عامل در هوش بحث می‌کند اما بیشترین تأکید وی بر عامل g است. مقصود وی از هوش هم عمدتاً همین عامل بود و برخلاف آنچه که اعتقاد داشت که هوش از توانایی‌های خاص و جداگانه تشکیل شده است به توانایی‌های دیگر کمتر اهمیت می‌داد[٢۹]. انتقاد دیگری که از نظریه اسپیرمن می‌شود انتقاد گیلفورد از آن است که به‌عقیده وی در نظریه اسپیرمن اهمیت تفکر منطقی بیش از حد مورد تأکید قرار گرفته است. در نتیجه به تفکر و خلاقیت کمتر بها داده شده است[٣٠].

ترستون، نظریه خود را در سال ۱۹٣٨ مطرح کرد که نظریه دو عاملی اسپیرمن را زیر سئوال می‌برد، چرا که او به‌وجود عامل کلی (g) اعتقاد نداشت، بلکه معتقد بود که هوش از توانایی‌های خاص و جداگانه تشکیل شده است[٣۱]. ترستون نیز مانند اسپیرمن برای تعیین ماهیت هوش از روش تحلیل عوامل استفاده کرد و اعتقاد داشت که اگر چه همبستگی نمرات به‌دست آمده از آزمون‌های مختلف که هر کدام یک جنبه از توانایی‌های اولیه ذهن را می‌سنجیدند نسبتاً بالا بود، اما این همبستگی آن‌قدر نبود که بتوان یک عامل هوش عمومی زیربنایی استنباط کرد[٣٢]. او به این نتیجه رسید که هوش از هفت عامل، که آن‌ها را «توانایی‌های ذهنی اولیه» نامید، تشکیل شده است که عبارتند از[٣٣]:

    ۱- توانایی کلامی: توانایی شخص در درک معنا و مفهوم کلمات و جمله‌ها، طبقه‌بندی مفاهیم کلامی و درک روابط بین کلمات.
    ٢- روانی یا سیالی کلامی: یادآوری سریع کلمات از روی برخی نشانه‌ها. مثلاً ساختن سریع کلمات بامعنا از حروف درهم ریخته.
    ٣- توانایی عددی: یعنی استعداد شخص برای کار کردن با اعداد و انجام محاسبات لازم در مورد آن‌ها و حل مسایل عددی.
    ۴- درک فضایی: توانایی تجسم دیداری اشکال دو یا سه بعدی هنگامی که جهت آن‌ها نیز تغییر پیدا می‌کند.
    ۵- سرعت ادراکی: توانایی تشخیص جزئیات دیداری و تفاوت‌ها و شباهت‌های بین شکل‌ها به‌سرعت.
    ٦- حافظه: توانایی حفظ کردن کلمات، اعداد، حروف و غیره و همچنین بازشناسی و یادآوری آن‌ها.
    ٧- استدلال: توانایی استدلال قیاسی و استقرایی

ترستون در اثبات ادعای خود مبنی بر این‌که یک عامل خاص می‌تواند بدون عامل کلی (g) مربوط به آن وجود داشته باشد شواهدی ارائه می‌دهد و آن این‌که در میان بعضی از افراد عقب‌مانده ذهنی که در اصطلاح به آن‌ها «کودن‌های دانشمند» گفته می‌شود، افرادی یافت می‌شوند که یکی از توانایی‌های آن‌ها به گونه‌ای افراطی رشد می‌کند، در صورتی که توانایی‌های ذهنی آن‌ها در سایر زمینه‌ها پایین است یا به‌عبارتی عامل g در آن‌ها بسیار کم است[٣۴].

پژوهش‌های اخیر نشان داده‌اند که بین عامل‌های مطرح شده توسط ترستون همبستگی بالایی وجود دارد و این یافته‌ها بیانگر آن است که عامل‌های مطرح شده توسط ترستون کاملاً از هم مستقل نیستند و در سرتاسر این هفت توایی اولیه، عامل g نیز حضور دارد[٣۵].

نظریه گیلفورد، که به «الگو یا مدل ساخت ذهنی» شهرت دارد، عامل (g) را چه به‌عنوان یک عامل کلی و بنیادی و چه به‌عنوان عاملی که بتواند به‌عوامل دیگر تقسیم شود قبول نداشت[٣٦].

گیلفورد معتقد بود که هوش از سه بخش یا سه طبقه اصلی به‌نام‌های عملیات، محتوا و فرآورده و تعدادی خرده طبقه تشکیل شده است که کنش آن‌ها با همدیگر ۱٢٠ عامل را به‌وجود می‌آورد[٣٧].

عملیات: به فرآیندهای مهم ذهنی که شخص انجام می‌دهد و شامل فعالیت‌های زیر است.

    الف - شناخت: یعنی دانستن و کشف کردن یا آگاه شدن
    ب - حافظه و یادآوری: بازیابی از خزانه دانش
    ج - تفکر واگرا: تولید پاسخ‌های چندگانه
    د - تفکر همگرا: رسیدن به یک پاسخ واحد قابل قبول
    هـ - ارزشیابی: داوری درباره‌ی خوبی، درستی یا مفید بودن امور

محتوا: مواردی که عملیات روی آ‌ن‌ها انجام می‌گیرد. محتوا می‌تواند به گونه‌های مختلف زیر باشد:

    الف - شکلی یا دیداری: اطلاعات عینی یا ملموس، مانند تصاویر ذهنی
    ب - نمادی: اطلاعاتی که قالب دلخواهی دارند، مانند اعداد
    ج - معنایی: اطلاعاتی که به شکل معنی کلمات هستند
    د - رفتاری: اطلاعات غیر کلامی موجود در تعامل آدمی، مانند هیجان

فرآورده: انجام عملیات بر روی محتوا فرآورده یا محصول را به‌بار می‌آورد و شامل موارد زیر است:

    الف - واحدها: ماده‌های منفرد و مجزای اطلاعات
    ب - طبقات: مجموعه ماده‌هایی که طبق ویژگیهای مشترک‌شان دسته بندی شده‌اند
    ج - روابط: پیوند بین ماده‌های اطلاعاتی
    د - نظام‌ها: سازه‌های اطلاعاتی
    هـ - تغییرات: دگرگونی اطلاعات
    و - تلویحات: برون یابی یا پش بینی براساس اطلاعات

گیلفورد سرانجام با گسترش نظریه خود ۱۵٠ عامل برای هوش مطرح کرد و مهم‌ترین دستاورد وی ارائه مفهوم تفکر واگراست که تا آن‌زمان چندان مورد توجه نبود. او با مطرح کردن این عامل راه را برای مطالعه استدلال، آفرینندگی، تفکر انتقادی و حل مسأله هموار کرد[٣٨].

انتقادی که از نظریه گیلفورد می‌شود این است که کاربردهای عملی و نظریه ۱۵٠ عامل پیشنهادی هنوز مشخص نیست و این نظریه در تدوین آزمون‌های روانی تأثیر چشمگیری نداشته است[٣۹].


[] نظریه عصبی‌ـ‌زیستی

در نظریه عصبی‌ـ‌زیستی، رابطه بین هوش و ویژگی‌های نظام عصبی مانند فیزیولوژی عصبی، فرآیندهای برق شیمیایی، اندازه و مشخصات مغز مورد بررسی قرار می‌گیرد. ساده‌ترین روش رابطه بین اندازه مغز و هوش‌بهر است که همبستگی قابل ملاحظه‌ای در این زمینه به‌دست نیامده است و تلاش دانشمندان برای تعیین ناحیه‌ای از مغز که به هوش مربوط باشد چندان موفق نبوده است. و این فرضیه رایج که فرآیندهای عالی ذهنی در منطقه‌ی جلوی پیشانی کرتکس مغز انجام می‌گیرد تأیید نشده است[۴٠].

هالستید، نظریه هوش زیستی را مطرح کرده است. به‌نظر وی تعدادی از کارکردهای هوش به نظام عصبی مربوطند و به‌طور نسبی از تأثیر عامل فرهنگی مستقل هستند، آن‌ها پایه زیستی دارند و در همه افراد صرفنظر از عوامل فرهنگی به کارکردهای مغز مربوطند. نمونه‌ای از این کارکردهای هوش، توانایی انتزاع است یعنی این‌که فرد بتواند شباهت‌ها و تفاوت‌های بین اشیأ را درک و آن‌ها را دسته بندی کند. یکی از نظریه‌هایی که به‌عنوان یک نظریه زیستی‌ـ‌عصبی شناخته شده است نظریه کتل در مورد هوش است، که به اختصار توضیح داده خواهد شد.

تقریباً همزمان با گیلفورد، کتل نظریه وجود انواع مختلف هوش را رد کرد و نظریه خود را که دارای دو هوش بود ارائه داد که این دو هوش عبارت بودند از: «هوش سیال و هوش متبلور».

هوش سیال: یعنی توانایی یا استعداد کسب شناخت‌های تازه و حل مسایل تازه. هوش متبلور، یعنی تراکم شناخت‌ها در طول زندگی. تحقیقات نشان می‌دهد که هوش متبلور با افزایش سن بیشتر می‌شود، در حالی که هوش سیال، پس از ۴٠ سالگی، سیر نزولی طی می‌کند[۴۱].

از نظر کتل هوش سیال بیشتر جنبه زیست‌شناختی و ژنتیکی دارد و بنابراین، بیشتر غیرکلامی و نابسته به فرهنگ است. این هوش در تکالیفی که مستلزم انطباق با موقعیت‌های جدید است نقش اساسی دارد. هوش متبلور محصول هوش سیال است و شدیداً تحت تأثیر فرهنگ، تجربه شخصی و آموزش است و عمدتاً جنبه کلامی دارد[۴٢].

تاکنون هیچ بخش یا قسمتی از نظام عصبی یافت نشده است که به‌طور مستقیم باهوش رابطه داشته باشد. تحقیقاتی که توسط هب انجام گرفت و باعث تعجب زیاد وی گشت این بود که وی مشاهده کرد پس از برداشتن مقدار قابل ملاحظه‌ای از بافت قطعه پیشانی مغز، هیچ نوع کاستی در هوش بیماران دیده نشد و حتی در بعضی از موارد مقداری افزایش در هوش این افراد نیز مشاهده می‌شد[۴٣].


[] نظریه رشدی هوش

پیاژه برخلاف نظریه روان‌سنجی که به نمره‌های آزمون و داده‌های کمی توجه دارند به کیفیت پاسخ‌های آزمودنی و دلایلی که این پاسخ‌ها بر آن استوار است توجه دارد[۴۴]. او به پویایی هوش و تغییر آن در جریان رشد فرد معتقد است[۴۵]. تغییر هوش یک فرآیند فعال فرض شده که متضمن سازگاری پیشرونده با محیط از طریق تعامل بین جذب و انطباق است[۴٦]. بنابراین، پیاژه اساس نظریه پردازانی را که معتقد به اندازه‌گیری هوش به وسیله نمره دادن به تعداد سوالات صحیح در آزمون هوش و اندازه‌گیری کمی آن بودند، بر هم زد و تغییرات کیفی را پیشنهاد کرد. او هم‌چنین عقیده دارد که ما تا زمانی که چگونگی تحول هوش را ندانیم هرگز نمی‌توانیم به ماهیت هوش پی ببریم[۴٧]. می‌توان گفت که هوش در نظریه پیاژه فرآیند سازگاری با محیط است.


[] نظریه شناختی و پردازش اطلاعات

در نظریه‌های پردازش اطلاعات بهترین راه را برای تبیین هوش بررسی نحوه‌ی ذخیره اطلاعات در حافظه و استفاده از آن‌ها در حل تکالیف هوشی می‌داند. و به فرآیندهایی که اساس فعالیت‌های هوشی هستند توجه دارند و تمایلی به‌بررسی اجزای هوش و ساختار آن ندارند. از نظریه‌های پردازش اطلاعات به ترتیب ابتدا نظریه سه وجهی اشترنبرگ و سپس نظریه هشت‌گانه‌ی گاردنر را به اختصار توضیح می‌دهیم. در نظریه اشترنبرگ هوش یک صفت کلی واحد نیست بلکه تابعی از بافت فرهنگی، تجارب قبلی و فرآیندهای شناختی[۴٨].

به‌نظر اشترنبرگ «هوش از یک دسته مهارت‌های تفکر و یادگیری که در حل مسایل تحصیلی و مسایل روزانه به‌کار می‌رود تشکیل شده است[۴۹]. نظریه هوش اشترنبرگ از سه بخش درست شده است که با یکدیگر در ارتباطند:

    الف - بافت محیطی، بر کنترل فرد روی محیط زندگی‌اش تأکید می‌کند که به‌سه صورت ممکن است انجام بگیرد.

      ۱- انطباق محیط با رفتار
      ٢- انطباق رفتار با محیط
      ٣- انتخاب محیط متناسب با رفتار

    ب - تجربه‌های قبلی، که می‌تواند شامل؛

      1ـ برخورد موثر با موقعیت‌های جدید که بینش نامیده می‌شود.
      ٢- برخورد مؤثر و سریع با موقعیت‌های آشنا که خودکاری نامیده می‌شود.

    ج - فرآیندهای شناختی: علاوه بر بافت یا موقعیتی که رفتار در آن رخ می‌دهد و چگونگی تأثیر تجربه بر رفتار باید نحوه تفکر فرد در مورد یک تکلیف یا به‌عبارتی به چگونگی پردازش آن به‌طور ذهنی نیز باید توجه کنیم. فرآیندهای شناختی شامل موارد زیر است:

      ۱- تفسیر موقعیت جدید برای سازگار شدن آسان‌تر با آن‌ها
      ٢- جدا کردن اطلاعات مهم و مناسب از جزئیات بی‌اهمیت
      ٣- تشخیص راهبردهای مفید برای حل کردن مسایل
      ۴- یافتن روابط در میان اندیشه‌های به‌ظاهر نامرتبط
      ۵- استفاده مفید از بازخوردهای بیرونی درباره‌ی عملکرد خود.

[] تأثیر محیط بر هوش

محیط غنی همواره سبب افزایش و محیط محروم سبب کاهش بهره‌ی هوشی کودک خواهد شد. اما محیط‌های یکسان در زمینه‌های مختلف ژنتیکی اثرات ثابتی ندارند. مثلاً محیط غنی بر کسی که محدوده ژنتیکی خوبی دارد، اثر فوق‌العاده خوبی می‌گذارد؛ ولی بر کسی که محدوده ژنتیکی ضعیفی دارد، اثر چندانی ندارد. پس هر چه زمینه ارثی هوش بیشتر باشد تغییر کیفیت محیط، بیشتر بر آن اثر خواهد گذاشت[۵٠].


[] نقش توارث در هوش

یکی از مهم‌ترین مسایل در مورد هوش ارتباط آن با توارث و محیط است. تحقیقات در این زمینه نقش وراثت در انتقال پدیده هوش را کاملاً نشان می‌دهند. مثلاً هوش‌بهر دوقلوهای یکسان حدود ۹٠ درصد است[۵۱]. دلیل این‌که هوش صددرصد ارثی نیست این است که ضریب همبستگی بین دوقلوهای همسان از ۱+ کمتر است، ولی با این حال این همبستگی در حد خیلی بالایی قرار دارد که نشانگر نقش مهم وراثت بر هوش است[۵٢].


[] نقش زمان بر هوش

هر چه قدر سن افزایش پیدا کند سرعت رشد فکری بیشتر می‌شود. انسان در حدود ۴ سالگی ۵ درصد هوش بزرگ‌سالی و در هشت سالگی ٨٠ درصد هوش بزرگ‌سالی را کسب می‌کند. با بالا رفتن سن، دامنه نوسان کمتر و در نتیجه تأثیر محیط کمتر می‌شود. بنابراین محیط غنی و مناسب در سال‌های اولیه زندگی اهمیت بیشتری دارد[۵٣].


[] ضریب هوشی - IQ

در سنجش‌های سنتی‌تر تیزهوشی، افرادی که میزان ضریب هوشی (هوش‌بهر - IQ) آن‌ها از حد مشخصی بیشتر باشد تیزهوش نامیده می‌شوند. این حد مشخص در نمونه گیری‌های مختلف، با توجه به‌نوع آزمون و جامعهٔ آماری که ضریب هوشی به‌شکل نسبی نسبت به آن سنجیده می‌شود متفاوت است. اما باز هم به‌صورت معمول می‌توان ۱۲۰ را عددی دانست که در بیشتر آزمون‌ها مرز تیزهوشی فرض می‌شود و به افرادی که ضریب هوشی بیش از این مقدار را داشته باشند تیزهوش گفته می‌شود.


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پيوست‌ها

پيوست ۱:
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- هوش، از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
[٢]- عمید، حسن، فرهنگ فارسی عمید، ج ٢، ص ۱۹٨٣
[٣]-
[۴]-
[۵]-
[٦]- پاشا شریفی، چ ۱٣٨۱، ص ٢
[٧]- همان‌جا، ص ٢
[٨]- اسکوئیلر، چ ۱٣٧٢، ص ۱٠
[۹]- همان‌جا
[۱٠]- ابدر، چ ۱٣٨٢، ص ٣٠
[۱۱]- همان‌جا، ص ٣٠
[۱٢]- شریعتمداری، چ ۱٣٨۵، ص ۴٢۱
[۱٣]- پیاژه، چ ۱٣٦٨، ص ٣٧
[۱۴]- شمس اسفندآباد، چ ۱٣٨۵، ص ٣٠
[۱۵]- همان‌جا، ص ٣۱
[۱٦]- اسکوئیلر، چ ۱٣٧٢، ص ۱۱
[۱٧]- پاشا شریفی، چ ۱٣٨۱، ص ٢
[۱٨]- سیف، چ ۱٣٨٦، ص ۵٧۹
[۱۹]- پاشا شریفی، چ ۱٣٨۱، ص ٢٠
[٢٠]- همان‌جا، ص ٢٠
[٢۱]- کدیور، چ ۱٣٨۵، ص ٣۹
[٢٢]- همان‌جا، ص ۴٠
[٢٣]- همان‌جا، ص ۴٢
[٢۴]- اسکوئیلر، چ ۱٣٧٢، ص ٧۹
[٢۵]- پاشا شریفی، چ ۱٣٨۱، ص ۴٢٠
[٢٦]- همان‌جا، ص ۴٢
[٢٧]- همان‌جا، ۴۹
[٢٨]- اسدورو، چ ۱٣٨۴، ص ٣۵۵
[٢۹]- پاشا شریفی، ۱٣٨۱، ص ۴٣
[٣٠]- همان‌جا، ص ۴٣
[٣۱]- همان‌جا، ص ۴٣
[٣٢]- اسدورو، ۱٣٨۴، ص ٣۵٧
[٣٣]- سیف، چ ۱٣٨۵، ص ۵٨٠
[٣۴]- پاشا شریفی، چ ۱٣٨٢، ص ۴۴
[٣۵]- همان‌جا، ص ٦۴
[٣٦]- همان‌جا، ص ٦٠
[٣٧]- سیف، چ ۱٣٨۵، ص ۵٨٠
[٣٨]- شریفی، چ ۱٣٨۴، ص ۴
[٣۹]- همان‌جا، ص ٦۱
[۴٠]- شریفی، چ ۱٣٨٢، صص ٢٢-٢۱
[۴۱]- گنجی، چ ۱٣٨٦، ص ٧٦
[۴٢]- سیف، ۱٣٨۵، ص ۵٨٣
[۴٣]- هرگنان و السون، ۱٣٨٦، ص ۴٣۵
[۴۴]- شریفی، چ ۱٣٨۱، ص ٢۴
[۴۵]- لطف‌آبادی، چ ۱٣٨٦، ص ٨۵
[۴٦]- سیف، چ ۱٣٨۵، ص ۵٨٣
[۴٧]- کدیور، چ ۱٣٨۵، ص ۵٠
[۴٨]- سیف، چ ۱٣٨۵، ص ۵٨٦
[۴۹]- همان‌جا، ص ۵٨۴
[۵٠]- اسکوئیلر، چ ۱٣٧٢، ص ٣٢
[۵۱]- اسفندآبادی، چ ۱٣٨۵، ص ٣٦
[۵٢]- اسکوئیلر، چ ۱٣٧٢، ص ٢٦
[۵٣]- همان‌جا، ص ٣٣



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها








[] پيوند به بیرون

[۱ ٢ ٣ ۴ ۵ ٦ ٧ ٨ ٩ ۱٠ ۱۱ ۱٢ ۱٣ ۱۴ ۱۵ ۱٦ ۱٧ ۱٨ ۱۹ ٢٠]