جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

سکسوآلیته و روابط اجتماعی

از: جفری ویکس؛ برگردان حمید پرنیان

سکسوآلیته

(معناهای تفاوت جنسی)

فهرست مندرجات



در این‌جا، ترجمه کتاب سکسوآلیته اثر جفری ویکس، ترجمۀ حمید پرنیان، منتشر می‌شود: این کتاب دارای ۶ فصل است. اصل انگلیسی آن ۱۹۴ صفحه است. مطلب به گونه‌ای است که می‌توان از هر جایی خواندن آن‌را آغاز کرد، هر چند بهتر است که بر مبنای نظم کتاب خوانده شود. آنچه در زیر می‌خوانید بخش سوم از فصل سوم (معناهای تفاوت جنسی) است:


[] بخش سوم از فصل سوم: سکسوآلیته و روابط اجتماعی

جبرگرایی زیست‌شناختی اصرار دارد که سکسوآلیته‌ی ما به رغم تمام اقدامات اصلاحی‌ای که انجام می‌گیرد٬ ثابت و تغییرناپذیر می‌ماند. توضیح‌های اجتماعی و تاریخی اما درجه‌ی بالایی از شناوربودگی و انعطاف‌پذیری را در «ماهیت انسان» فرض می‌گیرند و آن را مستعد تغییر می‌دانند. این تغییر یک‌شبه نیست٬ با خواست خود فرد هم ایجاد نمی‌شود٬ بل در روند دراز تاریخی و از طریق تعامل‌ها و عاملیت‌های پیچیده‌ی اجتماعی اتفاق می‌افتد. شواهدی از فرهنگ‌های دیگر و در دوره‌های مختلفی از فرهنگ خود ما٬ نشان می‌دهد که شیوه‌های گوناگونی از «مرد» بودن و «زن» بودن وجود دارد٬ شیوه‌های جایگزینی از زیست اجتماعی و زندگی جنسی وجود دارد. تجربه‌ی گذشته‌ی نزدیک ما نشان داده است که جنبش‌های فعال اجتماعی (مانند فمینیسم) که از حمایت‌های نهادی اندکی برخوردار بودند نیز می‌توانند از راه‌های مختلفی٬ در خیلی از موارد٬ روابط جنسی را دستخوش تغییر سازند. قدرت تغییرات سریع اجتماعی‌ای که در گذشته روی داده‌اند را به یاد آورید. آگاهی فزاینده‌ی ما از فرهنگ‌های دیگر نیز باید ما را به شکل‌های جایگزین تعامل [اجتماعی-جنسی] متوجه سازد؛ نه صرفا به این خاطر که از چشم‌انداز تغییر و تفاوت اجتماعی می‌توانیم درباره‌ی تداوم تاریخی «ماهیت انسانی» خودمان بیاندیشیم٬ و ثبات مفروض جایگاه‌های خودمان در مقام «مرد» و «زن» را به پرسش بگیریم.

شواهد محکمی وجود دارد که می‌گویند سکسوآلیته تا اندازه‌ی زیادی در معرض قالب‌دهی اجتماعی-فرهنگی قرار می‌گیرد٬ تا آن اندازه که (همان‌طور که پلامر می‌گوید) «سکسوآلیته معنای دیگری ندارد جز همان معنایی که در شرایط اجتماعی پیدا می‌کند». البته با چنین تعریفی نیز دشواری‌های این مسئله هنوز هم برطرف نمی‌شوند؛ بل صرفا دشواری‌ها را در مسیر متفاوتی قرار می‌دهد. زیرا اگر سکسوآلیته و تفاوت‌های جنسی شکلی اجتماعی دارند٬ ما باید بدانیم کجاها می‌توانیم صرفا به توضیح‌های اجتماعی اکتفا کنیم٬ و این قالب‌دهی فرهنگی چه حدود و ثغوری دارد. آیا سکسوآلیته صرفا یک نام‌گذاری اجتماعی است؟ آیا نقش‌های مردان و زنان می‌توانند کاملا یک‌دیگر را در معرض تغییر قرار دهند؟ آیا ماهیت جنسی ما قطعا ایستا است٬ یا به گفته‌ی مارگاریت مید٬ «به طرزی باورنکردنی٬ منعطف»؟

چنین پرسش‌هایی به‌ناچار به ذهن می‌آیند٬ و باید اذعان شود که ما هنوز پاسخ‌های مناسبی برای آن‌ها نداریم. ما صرفا می‌دانیم که ماهیت جنسی ما چه چیزی نیست: همیشه ثابت نیست٬ جبر زیست‌شناختی ندارد٬ و تغییرناپذیر نیست. ما به صورتی قطعی نمی‌دانیم که چه هستیم.

بنابراین ذات‌گرایی نامناسب جامعه‌شناختی همان خطری را ایجاد می‌کند که ذات‌گرایی نامناسب زیست‌شناختی در این زمینه ایجاد می‌کرد؛ خطر این است که منعطف‌بودن سکسوآلیته را مشروط به به بایسته‌ها و جبرهای اجتماعی بدانیم. از دید انسان‌شناس‌های اجتماعی که در سال‌های بین دو جنگ تاثیر کلانی بر اندیشه‌ی جنسی ما گذاشته‌اند (و پیش‌تر به آن‌ها اشاره شد)٬ دغدغه‌ی اصلی نه ماهیت انسان که «پیکره‌بندی فرهنگی» بود. این٬ دستاوری واقعی بود که مجبورمان می‌کرد به خیلی از «حقیقت‌ها»ی پذیرفته‌شده‌ی جامعه‌شناختی نگاهی تازه بیاندازیم. با این همه اما نسبی‌گرایی فرهنگی‌ای که پدیدار شده بود٬ مشکلات واقعی‌ای ایجاد کرد. تاریخ و پیشرفت و تغییر٬ در دستور کار آنان نبود. افزون بر آن٬ تصور می‌شد هر جامعه‌ای خودش را به تمامی اعضای‌اش تحمیل می‌کند و تمام موقعیت‌ها و مواضع اجتماعی صرفا واکنشی حیاتی به مطالبات اجتماعی است. نویسندگان معاصر زیادی در بحث کارکرد نقش‌های جنسی٬ از این نوع استدلال بهره گرفته‌اند. وینشتین و پلت نوشته‌اند: افراد جامعه «الگوهای رفتاری‌ای را می‌پذیرند و بازتولید می‌کنند که جامعه می‌خواهد»٬ خانواده اصلی‌ترین مجرا برای این قالب‌دهی اجتماعی است٬ و «نقش‌های اجتماعی» محصول ضروری این قالب‌دهی و هم‌چنین تکمیل‌کننده‌ی آن هستند. به نظر نمی‌رسد که در این نگاه٬ جای زیادی برای مانور باشد.

نه‌تنها جامعه را حرکت‌دهنده و بازیگر اصلی می‌دانستند٬ بل فرد را برگی نانوشته و لوحی سفید در نظر می‌گرفتند که هر آن‌چه نیاز باشد تا جامعه کارکرد مناسبی پیدا کند را روی آن برگه و لوح حک و وارد می‌کردند. جامعه٬ تقسیم‌بندی جنسی کار را سازمان می‌دهد تا مطالبات خودش را تحقق بخشد؛ مطالباتی مثل تولیدمثل و پرورش نوباوگان و استخدام و فعالیت‌های خانگی و سکس. جامعه حتی نقش‌های منحرف و خواری را تولید می‌کند تا با یک تیر دو نشان بزند؛ هم کسانی را که با آن نقش‌ها و کارکردهای مناسب جور نیستند به دام اندازد٬ و هم به بقیه‌ی افراد جامعه نهیب زند که اگر پا را فراتر از این حد بگذارند٬ چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد.

پیداست که چنین بحث‌هایی الزاماتی دارند؛ آن‌ها توضیحی برای تفاوت‌ها و تقسیم‌بندی‌های آشکار در جامعه اراپه می‌کنند. اما نظریه‌ای که به «جامعه» اراده‌ای آگاهانه می‌بخشد و باور دارد که تمام اجزای جامعه مثل ساعت در هماهنگی با هم کار می‌کنند٬ یک جایش می‌لنگد: جای مردم و اراده‌ی سوژگانی و عاملیت‌شان کجاست؟ افزون بر آن٬ چنین تاکیدی بر قالب‌دهی اجتماعی٬ نتیجه‌ای ناسازوار (پارادوکسیال) دارد. وقتی جامعه را بازیگر و حرکت‌دهنده‌ی اصلی بدانیم٬ مشخصه‌های خاصی از «طبیعت» به چالش گرفته نمی‌شوند. دقیق‌تر بگوییم؛ در برداشت‌های جبرگرایانه‌ی اجتماعی٬ ضرورت تقسیم جنسی کار مطابق با تفاوت‌های تنانه فرض می‌شود و این تفاوت نه‌تنها به چالش کشیده نمی‌شود که تایید هم می‌شود.

همان‌طور که دیدیم٬ در آثار مارگاریت مید که بیش از همه کوشید تا بگوید ماهیت انسان منعطف و تغییرپذیر است٬ این امر حضور دارد. وی در «سکس و سرشت در سه اجتماع نخستی» گستره‌ی وسیعی از تنوع‌های سکسی را در گینه‌ی نو پیدا کرده است. سکس در بین مردها و زن‌های اجتماع «آراپش» اصلا به‌عنوان نیرویی منکوب‌کننده محسوب نمی‌شد٬ و هر دو جنس دارای کیفیاتی بودند که می‌توان آن را “مادرانگی” نامید. در بین “موندوگومور”ها اما هم مردها و هم زن‌ها به‌نحو مثبتی جنسی‌شده و پرخاشگر بودند. در قبیله‌ی سوم٬ “تچامبولی”٬ نگرش‌های جنسی کاملا وارونه‌ی نگرش‌های جنسی در فرهنگ ماست؛ زن‌ها مسلط هستند و مردها از نظر عاطفی وابسته. مید در یکی از آخرین آثارش٬ که شواهد تمام مشاهدات خود را در آن خلاصه‌ می‌کند٬ می‌گوید که «در هر جامعه‌ی بررسی‌شده‌ای٬ انسان تقسیم زیست‌شناختی کار را در قالب شکل‌هایی ایجاد کرده است که اغلب با واسطه‌های بسیاری به تفاوت‌های اصلی و زیست‌شناختی‌ای بازمی‌گردند که [آن تفاوت‌های اصلی و زیست‌شناختی] سرنخ‌های اصلی را فراهم کرده‌اند…. گاهی یک کیفیت به یک جنس منصوب شده و گاهی [همان کیفیت] به دیگری». اما٬ با این‌که امکان قالب‌دهی اجتماعی تایید شده است٬ این «سرنخ‌های اصلی» یک اهمیت حیاتی پیدا می‌کنند. مید می‌گوید: اگر جامعه‌ی انسانی در جستجوی بقایافتن باشد٬ «باید الگویی از زندگی اجتماعی وجود داشته باشد که با تفاوت‌های بین جنس‌ها کنار آمده باشد». این‌ سرنخ‌ها چه هستند؟ پیداست که ظرفیت‌های تولیدمثلی در بین زن‌ها و مردها متفاوت است٬ و حتی پیشرفت فن‌آوری‌های تولیدمثلی نیز احتمالا این [تفاوت‌ها] را دستخوش تغییر بنیادین قرار نمی‌دهد.

بر اساس این تفاوت‌ها٬ فرهنگ‌ها نیز نقش‌های جداگانه‌ای ایجاد کرده‌اند؛ نقش‌هایی برای سازمان والدگری٬ پرورش٬ کار٬ و امور خانگی. اما همان‌طور که نوشته‌های خود مید نشان می‌دهند٬ شکل این نقش‌ها شدیدا متفاوت است٬ و کیفیت‌هایی که ما “مادرانگی” و «پدرانگی» می‌نامیم‌شان در زن‌ها و مردها قابل تعویض است. اگر نقش‌های اجتماعی این‌همه منعطف و تغییرپذیر است٬ اگر هیچ پیوند ضروری‌ای بین تولیدمثل و جنسیت و خصوصیت‌های جنسی وجود ندارد٬ پس روشن نیست که چرا دوگانگی عمیق جنسی [«مرد»/«زن»] باید این‌همه حیاتی و ضروری باشد؛ مگر ما پنداشتی پیشینی درباره‌ی ناگزیری این دوگانگی داشته باشیم.

به‌سختی می‌توان این نتیجه را نگرفت که مید نهایتا اهمیت اصلی پیکر انسان را مفروض می‌گیرد: تفاوت‌های پیکری٬ تضمین‌کننده‌ی نقش‌هایی هستند که جامعه [آن نقش‌ها را] لازم دانسته است. این شاید حقیقت داشته باشد٬ اما چرا تا به حال به پرسش گرفته نشده است؟ قطعا از همین اهمیت اصلی می‌توان فهمید که چرا بسیاری از فرهنگ‌ها پیکر را بنیاد اساسی تقدیر اجتماعی ما قرار داده‌اند.

ما باید فراتر از توضیح‌های ساده برویم. می‌خواهم مشخصا بگویم که نه «جامعه» (همان‌طور که این نظریه‌ها می‌گویند؛ با آن تاثیر یکپارچه و کلی‌اش) و نه این مرزهای تفاوت٬ هیچ‌کدام‌شان روشن و قطعی نیستند. اگر به آن‌چه “جامعه” می‌نامند نگاه کنیم٬ درمی‌یابیم که همه‌ی نظریه‌های اجتماعی٬ پیچیدگی روابط اجتماعی و “واقعیت‌های چندگانه”ای را در عمل تایید کرده‌اند که ما در زیست روزمره‌مان با آنها روبه‌رو می‌شویم. “جامعه” کلیتی نیست که مجموعه‌ی یکپارچه‌ای از عوامل تعیین‌کننده بر آن حاکم هستند؛ بل شبکه‌ی پیچیدده‌ای از نهادها و باورها و عادت‌ها و ایدئولوژی‌ها و کنش‌های اجتماعی هستند که ضرورتا هیچ اتحاد پیشینی‌ای با یک‌دیگر ندارند و روابط واقعی‌شان را باید جداجدا بررسی کرد و نه با هم. اگر ما با همین نگاهی که به “امر اجتماعی” داریم به فعالیت‌های جنسی نگاه کنیم٬ به‌جای این‌که ببینیم “جامعه” دارد مستقیما “سکسوآلیته” را قالب‌دهی می‌کند٬ خواهیم دید که؛ امر سکسوآل از طریق پیچیدگی‌های روابط اجتماعی برساخته شده است و هر یک از این روابط نگاه متفاوتی به خصوصیت‌های سکس و رفتار مناسب جنسی دارند. همان‌طور که فوکو می‌گوید٬ دستگاه مدرن سکسوآلیته یک دستگاه ناهمگن است [و شامل مولفه‌ها و اجزای مختلفی است] از جمله: «گفتمان‌ها٬ نهادها٬ آرایش‌های ساختاری٬ تنظیمات٬ قوانین٬ اندازه‌گیری‌ها [و استانداردها]ی اجرایی٬ گزاره‌های علمی٬ طرح‌های فلسفی٬ اخلاق٬ بشردوستی٬ و غیره». همه‌ی این‌ها روی هم٬ چیزی را می‌سازند که سکسوآلیته تعریف می‌شود؛ اما نمی‌توان و نباید گفت که همه‌ی این‌ها یک چیز هستند یا آن‌ها را به شیوه‌ی یکسانی بررسی کرد. در دنیای سکسوآلیته٬ تنوعی از برداشت‌های متفاوت و اغلب متناقضی از چیستی امر جنسی وجوددارد: مجموعه‌های سازمان‌یافته‌ی معناها («گفتمان‌ها») و روایت‌ها٬ که در زبان‌های مختلف و گوناگونی تدوین شده و در شبکه‌ی پیچیده‌ای از فعالیت‌های اجتماعی گیر افتاده‌اند.

مثلا مفاهیم سنتی مسیحی رفتار جنسی٬ بر پیش‌فرض‌هایی درباره‌ی ماهیت انسان مبتنی هستند؛ یعنی٬ ماهیت انسان را چیزی گناه‌آلوده یا فاسد می‌دانند٬ یعنی تقسیم جنس‌ها از پیش مقرر شده٬ که فقط تولیدمثل یا عشق توجیهی برای فعالیت جنسی است. این باورها در قالب مجموعه‌ای از گزاره‌ها بیان می‌شوند؛ تفاسیر انجیلی٬ نظرات کارشناسی٬ قانون شرع٬ موعظه‌ها. این باورها از طریق زبان یقین و اخلاق عمومیت‌دهی می‌شوند؛ زبان یقین و اخلاق٬ گناه‌کاران را از رستگاران٬ امر اخلاقی را از امر غیراخلاقی جدا می‌کنند. این معناها در نهادهایی تجسم پیدا می‌کنند که کارشان تقویت باورها و رفتارهاست: [نهادهایی مثل] کلیساها٬ جایگاه ممتاز پدر٬ کنش‌های اعتراف یا شهادت نزد خدا٬ وجود مدارس دینی٬ رسوم تعمید و ازدواج٬ و حتی – در بسیاری از کشورها – نظام قانونی. کلیت این گفتمان‌ها و کنش‌ها٬ «جایگاه‌های سوژگانی» را برمی‌سازد که نخبگان اخلاقی در این جایگاه‌ها می‌توانند خودشان را برگزیده‌ای حقیقی و گناهکاری که ورای بازخریدی است٬ بشناسانند. افراد در رابطه با چنین مجموعه‌های پیشاموجود معناها شکل می‌گیرند و خودشان را شکل می‌دهند. مثال‌های ما همگی درباره‌ی مسیحیت بود٬ اما همین امر در فرهنگ اسلامی و هندو و یهودی و حتی سکولار (آن‌چنان که شوروی نیز می‌خواست «انسان سوسیالیست» نوین خلق کند) نیز وجود دارد؛ این فرهنگ‌ها می‌خواهند رفتار افراد را مطابق قوانین سفت و سخت و درونی‌شده‌ای تنظیم و کنترل کنند.

این‌جاست که ایده‌ی «متن نمایش‌نامه» (که برخی جامعه‌شناس‌های واکنش‌گرا از آن ایده استفاده می‌کردند تا توصیف کنند که ما معناهای جنسی‌مان را چگونه برداشت می‌کنیم) استعاره‌ای قدرتمند اما مبهم به دست می‌دهد: همان‌طور که جان گگنن می‌گوید٬ «متن نمایش‌نامه٬ مثل نقشه‌ها مشخص می‌کنند که چه‌کسی و چه‌چیزی و چه‌وقتی و چه‌جایی و چرا باید فلان فعالیت را داشته باشد…. مثل نقشه یا دستورالعملی هستند که مسیرها را نشان می‌دهند….». از این لحاظ٬ نمایش‌نامه‌ها به همان طریقی عمل می‌کنند که مفاهیم اولیه‌‌ی جامعه‌شناختی نقش‌ها عمل می‌کرده و می‌کنند. البته که ما مو به مو از این دستورالعمل‌ها پیروی نمی‌کنیم وگرنه همگی الان شبیه هم بودیم و «غیراخلاقی» یا انحراف یا تخطی هرگز وجود نمی‌داشت. اما «نمایش‌نامه» بر اساس کنش‌های مشخص اجتماعی‌ای بنا شده است که افراد در بین آن‌ها دست به انتخاب می‌زنند؛ ما هم نمایش‌نامه‌های اپوزیسیونی داریم و هم نمایش‌نامه‌های تنظیمی٬ هم انواع و اقسام عاملیت‌ها را داریم و هم تبعیت کور را. در نتیجه٬ معناهای جنسی بسیاری می‌توانند در یک زمان ممکن باشند و با هم وجود داشته باشند.

مردم در غرب مسیحی٬ در معرض تعریف‌های متضاد و اغلب متناقضی قرار گرفته‌اند. علم از سده‌ی نوزدهم به این سو٬ سخت تلاش کرده تا جایگزین دین شود و قدرت اصلی را در تنظیم سکسوآلیته به دست گیرد. زبان علم٬ کم‌تر از اخلاق حرف می‌زند٬ و بیش‌تر به «طبیعی» و «غیرطبیعی» و سلامت و بیماری سکسوآلیته‌ها می‌پردازد؛ تمرکز نهادی علم٬ درمان‌گاه‌ها و بیمارستان‌ها و تخت روان‌کاوی است (میشل فوکو نخستین کسی نبود که شباهت بین روش اعترافی و درمان گفتاری روان‌کاوی را مطرح کرد: خود فروید از همین ارتباط گفته بود). پس زبان‌های مختلفی داریم؛ قانون٬ پزشکی٬ آموزش و پرورش٬ مردم‌شناسی٬ جامعه‌شناسی٬ سیاست. همه‌ی این زبان‌ها با لحن‌های مختلفی درباره‌ی سکسوآلیته حرف می‌زنند: آیا سکسوآلیته محصول جنایت‌کاری است یا طبیعت یا تنوع فرهنگی یا انتخاب سیاسی؟ و البته گفتمان‌های مخالفی هم وجود دارد٬ زبان‌هایی وارونه و اغلب ستیزه‌جو؛ «داستان‌های جنسی» جدیدی از جنبش‌ها و اجتماع‌های نوین جنسی‌ای که حول هویت‌ها و کنش‌های جنسی سازمان یافته‌اند. ما در جهانی از توصیف‌ها و تعریف‌های رقیب و اغلب متناقض زندگی می‌کنیم.

بنابراین٬ ظهور تفاوت‌های واضح جنسی برای هر سوژه‌ی فردی‌ای روندی زمان‌گیر است٬ و فرد آن را در خلال همین پیچیدگی‌های زندگی اجتماعی فرامی‌گیرد. زندگی خانوادگی٬ الگوهایی را فراهم می‌کند که به هیچ‌وجه واضح و روشن نیستند. مدرسه‌ها – اگرچه نه همیشه مثل خانواده‌ها – پیام‌هایی آشکار منتقل می‌کنند. ارزش‌گذاری گروه هم‌سالان٬ از همان سنگرهایی دفاع می‌کند که علیه انحراف اجتماعی هستند. آیین‌های همبستری و پاگیری جنسی و حتی خشونت جنسی٬ تقسیم‌بندی‌های جنسی را تایید می‌کند و کلیشه‌های جنسی را تثبیت. تمایل‌ها و انتخاب شریک نیز هنجاربودن فرد یا راست‌کیش‌بودن رفتارش را تضمین می‌کند. بازنمایی‌های رسانه‌ای٬ تصاویری از هویت‌های مطلوب را برمی‌سازند. مداخلات دینی و اخلاقی و سیاسی کمک می‌کنند تا شیوه‌های بزرگسالانه‌ی زندگی سازمان یابند. حتی شانس هم تاثیر قاطع خودش را می‌گذارد. ما در واکنش به همه‌ی این تاثیرها (و تاثیرهای بی‌شمار دیگر) است که سوژگانی‌هامان را٬ و درکی را که از خود داریم برمی‌سازیم؛ برمی‌سازیم که چه‌طور به این‌جایی که الان هستیم رسیده‌ایم٬ برمی‌سازیم که کجا می‌خواهیم برویم: هویت‌های مردبودن و زن‌بودن٬ دگرجنسگرابودن و همجنسگرابودن٬ محصول فرآیندهای پیچیده‌ی تعریف و خودتعریفی‌ای است که در آرایش غامض و به‌هم‌بافته‌ی روابط اجتماعی روی می‌دهد.

این امر٬ دست‌کم در ظاهر٬ به ما می‌گوید هویت‌های مردانه و زنانه٬ تا ابد ثابت نیستند و خصوصیت‌های طبیعی ندارند٬ بل شکننده و اتفاقی هستند و در معرض تاثیرات مختلف و اغلب متناقضی قرار می‌گیرند. برای نمونه٬ انسان‌ها در جوامع غربی از همان کودکی فرامی‌گیرند که «مرد واقعی» باشند٬ مردی که هیچ احساسات همجنسگرایانه‌ای نداشته باشد. همجنسگرایی مردانه سده‌هاست که تحت عنوان زنانه‌بودن و انحراف جنسیتی و چیزی «غیرمردانه» تعریف و ننگین شده است. اما هم‌چنین می‌دانیم که بسیاری از همین «مردهای واقعی» خودشان را همجنسگرا می‌دانند و از دهه‌ی ۱۹۷۰ به این سو دنیای همجنسگرایی مردانه در کشورهای غربی دست‌کم علیه این ارتباط طبیعی‌پنداشته‌شده‌ی بین همجنسگرایی و زنانه‌بودن واکنش نشان داده‌اند. نگاه‌های محافظه‌کار درباره‌ی مردبودن اغلب با تمایل‌های جنسی و (احتمالاً) با فعالیت‌های جنسی در تضاد قرار می‌گیرد: اما از دید همجنسگرایان مرد٬ این دو با هم هستند. سکسوآلیته‌ی زنان اما نمونه‌ی دیگری است: زنان سنتا جوری تعریف شده‌اند که سکسوآلیته‌ی واکنشی و مراقب‌محور دارند و سکسوآلیته‌شان گره‌ای کور با تولیدمثل خورده است. اما در طول چند سده‌ی گذشته٬ بدن زنان عمیقا در رسانه‌ها و از طریق بازنمایی‌ها جنسی شده است. یک زن در رسانه‌ها هم به‌عنوان خانه‌داری شایسته و مراقبت‌کننده بازنمایی می‌شود و هم افسون‌گر و سکسی و فریبا٬ انگار نه انگار که این تعریف‌های متفاوت در تضاد با هم هستند و می‌توانند تاثیرات سردرگم‌کننده‌ای داشته باشند. و البته زنان در صدد آن بوده‌اند که سکسوآلیته‌ی خود را در کنترل خویش گیرند٬ خودشان را باشنده‌هایی اروتیک و خودگردان تعریف کنند. ما همگی در ذهن‌مان و در آرایش جنسی‌مان٬ برداشت‌هایی متغیر و متخاصم از خودمان و انگیزه‌ها و خواسته‌ها و تمایل‌ها و نیازهای خودمان داریم.

اما دنیای اجتماعی٬ تمایزها را لازم می‌داند و مرزهایی ایجاد می‌کند. امکان ندارد «مردانگی» و «زنانگی» مفاهیمی یکپارچه باشند. آن‌ها سرشار از پیام‌های متضاد و متناقض هستند٬ و در زمینه‌های متفاوت معناهای متفاوت پیدا می‌کنند. مردانگی و زنانگی در اسناد رسمی اجتماعی یا قوانین همان‌چیزی نیستند که در پیش‌داوری‌های مردمی. در طبقه‌های مختلف و جغرافیاها و نژادهای مختلف٬ معنای متفاوتی می‌گیرند. اما٬ صرف‌نظر از معناهایی که می‌گیرند٬ نه‌تنها ایده‌های قدرتمندی هستند٬ که تقسیم‌بندی‌هایی ذاتا اجتماعی هستند. ما مردانگی و زنانگی را در زمان‌های مختلف به شیوه‌های مختلفی اجرا می‌کنیم٬ اما همیشه مردم به «مرد» و «زن» تقسیم می‌شوند. از این‌ها فراتر٬ ما در این‌جا از تفاوت‌های ساده و بی‌معنا حرف نمی‌زنیم: در واقع ما داریم به تفاوت‌گذاری‌های قدرتمند و موقعیت‌های تاریخی‌ای حرف می‌زنیم که مردها عملا در اجتماع قدرت را در دست گرفته و زنان را تعریف می‌کنند. مردانه‌بودن و سکسوآلیته‌ی مردانه٬ همان هنجارهایی هستند که ما با آن‌ها زنان را قضاوت می‌کنیم. البته این بدان معنا نیست که تعریف‌های مردانه به‌راحتی و بدون مقاومت پذیرفته می‌شوند؛ در سطوح فردی و جمعی٬ همیشه جنگ‌هایی بر سر معناهای جنسی بوده٬ و انواع متفاوتی از مردانگی وجود داشته (هژمونیک٬ تابع٬ کناره‌رفته (marginalized)) که در طول زمان و در واکنش به فشارها و مبارزات تغییر کرده‌اند. اما این مبارزه‌ها و جنگ‌ها – در محدوده‌ی خاصی – علیه هنجارهای غالب بوده‌اند. این مبارزه‌ها نیز به‌نوبه‌ی خود از طریق امتیازدهی اجتماعی به روابط خاص٬ رمزگانی شده‌اند؛ در ازدواج و آرایش خانوادگی و در دیگر نهادها و فعالیت‌های اجتماعی٬ که [در این نهادها و فعالیت‌ها] هویت‌ها جنسیتی و جنسی برساخته شده و مدام تایید و اجرا می‌گردند.

بنابراین٬ جنسیت و سکسوآلیته نمودهای حقایق بنیادینی درباره‌ی ماهیت انسان نیستند. بل کنش‌هایی اجتماعی هستند که ما در موقعیت‌های تعریف‌شده‌ای اجرای‌شان می‌کنیم؛ چیزهایی هستند که به‌طور مداوم انجام‌شان می‌دهیم٬ محصولات فرهنگی‌ای هستند که –همان‌طور که جودیت باتلر گفته است – «تاثیرات امر طبیعی و امر اصیل و امر گریزناپذیر را ایجاد می‌کنند». اگر این دیدگاه رادیکال را بپذیریم٬ آن‌گاه چیزی وجود نخواهد داشت که توضیح‌دهنده‌ی همه‌ی چیزها باشد: بل صرفا فعالیت‌های تکراری٬ تقلیدهایی از تقلیدها خواهد بود که از طریق آن‌ها هویت‌های جنسیتی‌شده و جنسی‌شده اجراگرانه تولید می‌شوند. از این منظر٬ دگرجنسگرایی و همجنسگرایی تجلی ژن‌ها یا هورمون‌ها یا چیزهایی از این دست نیستند: قصه‌ها و آرمان‌هایی تنظیمی هستند که از طریق آن‌ها تبعیت و انطباق تولید می‌شود٬ و با تکرارکردن‌های مداوم تقویت و «هنجارین» می‌شوند. این بدان معنا نیست که بدن یک قصه است. هنجارها به شیوه‌های مختلفی و از طریق روابط و آیین‌های قدرت بر بدن حک می‌شوند: قدرت٬ از طریق تجویز مشخصات ظاهری بدن و مشخص‌کردن این‌که چه‌کسی و چه چیزی جذاب است٬ بدن را شکل می‌دهد. نکته این‌جاست که گرچه سکس نمی‌تواند بدون بدن وجود داشته باشد٬ اما سکسوآلیته به‌راحتی از بدن جاری نمی‌شود و تجلی نمی‌یابد.

شاید قسمت اعظم سکسوآلیته در سطحی روی می‌دهد که ظرافت‌هایش از توجه‌ خودآگاه ما پنهان می‌ماند. اما سنگینی آن می‌تواند تعیین‌کننده باشد. پژوهشگران نشان داده‌اند که فشارهای زیادی بر فرد وارد می‌شود تا خودش را با تقسیم‌بندی‌های پذیرفته‌شده‌ی جنسی و تنظیمات دگرجنسگرایانه تطبیق دهد و این امر از طریق زبان و آیین و تعامل اجتماعی در کودکان و نوجوانان و هم‌چنین بزرگسالان تقویت می‌شود. تفاوت‌ها در سراسر زندگی اجتماعی نهادینه می‌شوند و تایید می‌گردند؛ از طریق کنش‌های والدینی٬ فرآیند آموزش و پرورش٬ اعمال فشار از سوی گروه همسن٬ کنش‌های شغلی («آزار جنسی») و قراردادهای خیابانی («سوت‌زدن» – برای کسی که از نظر جنسی جذاب است)٬ آیین‌های روزمره‌ی مشروب‌خانه‌ها و دیگر فعالیت‌های اجتماعی. به‌رغم این همه تغییراتی که – در سطح جهانی – روی داده است٬ سکسوآلیته‌ی مردانه از نظر فرهنگی جوری تعریف شده تا هم‌چنان هنجار بماند و – شگفت‌آور نیست که – سکسوآلیته‌ی زنانه هم‌چنان یک مشکل و معضل.

انسان‌های مذکر٬ با مردشدن‌شان٬ جایگاه‌هایی را در روابط قدرت تصاحب می‌کنند که این جایگاه‌ها توانایی تعریف‌کردن زن‌ها را به آن‌ها می‌دهد. این بدان معنا نیست که این روابط قدرت را نمی‌توان به چالش کشید٬ که روابط جنسیتی‌شده‌ی جنسی در تمام زمان‌ها ثابت خواهند ماند. بل بدین معناست که ما باید الگوهای تثبیت‌شده‌ای را بشناسیم تا حدود و ثغور حوزه‌ی سکسوآلیته را تعیین کنیم[۱].


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- جفری ویکس، سکسوآلیته و روابط اجتماعی (بخش سوم از فصل سوم از کتاب «سکسوآلیته»: معناهای تفاوت جنسی)، برگردانِ حمید پرنیان، رادیو زمانه: ۲۴ مهر ۱۳۹۲



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

جفری ویکس، سکسوآلیته (امور جنسی)، برگردان: حمید پرنیان، وب‌سایت رادیو زمانه؛ مشخصات اصل انگلیسی کتاب:
Jeffrey Weeks: Sexuality, 3rd ed., New York and London: Routledge 2010