جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۱, شنبه

خاطرات محمدظاهر شاه

از: مينه بکتاش (تهيه‌کننده‌ی برنامه‌های بی‌بی‌سی برای افغانستان)

خاطرات محمدظاهر شاه


فهرست مندرجات

.



خاطرات محمدظاهر شاه

در گفتگوی اختصاصی با بی‌بی‌سی

محمدظاهر شاه، آخرین پادشاه افغانستان

تنها آموزشی که محمدظاهر شاه، به‌عنوان یک ولیعهد جوان دیده بود تعلیمات نظامی بود و به‌قول خود او، پس از رسیدن به سلطنت، به جبر وظیفه خود به آموزش در عرصه‌های مختلف از جمله فراگرفتن شیوه‌های سخنرانی پرداخت.

بلافاصله پس از کشته شدن محمدنادر شاه در سال ۱۹٣٣ میلادی برابر با ۱٣۱٢ خورشیدی، برادر او شاه‌محمود خان با اقدامات سریع و جدی نقش موثری در حفظ قدرت خانواده و امنیت افغانستان ایفا کرد و با برگزاری مجلسی از اعیان و روحانیون مقیم کابل، محمدظاهر، پسر ۱۹ ساله او را پادشاه اعلام کرده و با او بیعت کردند.

محمدهاشم خان، صدراعظم (نخست وزیر) در آن هنگام، مشغول مسافرت در شمال کشور بود. در تقریباً بیش از یک دهه پس از آن قدرت در دست او که مردی سختگیر و پرکار بود، متمرکز ماند.

اين بخش از گفتگو، با صحبت‌هايی درباره‌ی سیاست خارجی افغانستان در جریان جنگ جهانی دوم و پس از آن روابط با همسایه‌ها و قدرت‌های بزرگ زمان، اتحاد شوروی، ایالات متحده امریکا و نیز آلمان، ادامه می‌یابد.


بخش دوم
  • شما گفتید که فرزند پادشاه نبودید، اما پس از یک زمانی، وقتی که اعليحضرت، پادشاه افغانستان بودند، شما فرزند پادشاه بودید و ولیعهد هم بودید، از دوره‌هايی که به‌عنوان یک شهزاده، تعلیمات خاص برای شما داده می‌شد، بگوييد.
  • متاسفانه که تعلیمات فقط از يک لحاظ بود. در آن‌زمان تصور می‌کردند که عسکری یگانه راهی است که پسر پادشاه باید آن را انجام بدهد. مرا در تعلیم‌گاه عسگری بردند. بعد از آن یک چند شانس داشتیم که در این تعلیم‌گاه‌ها بعضی شخصیت‌های آلمانی آمدند.

    من در بلوک اول بودم، قد بلندها در بلوک من بودند و چون قدبلندها همه از (ولايت) وردک بودند، در بلوک ما همه وردکی بودند. در قدم دوم، سردار اسداله‌خان و بعد و سردار محمدداوود خان بود. اما رقابت بسیار وجود داشت. می‌توانستیم با همدیگر شوخی کنیم.

  • پس به این ترتیب وقتی شما را پادشاه اعلام کردند، شما غافلگیر شدید، بلی؟
  • بلی. تقریباً همین‌گونه بود. کلمه «غافلگیر» را شما بسیار به‌جا استفاده کردید. اما به‌هر حال خود را رساندم. مجبوریت چیزی است که نمی‌شود از آن فرار کرد. تا جایی کوشش می‌شود اما وقتی که آدم دید راه پس گشت نیست، باز آدم می‌سازد. بعد عادت می‌کند و از تکلیف‌های (مسئوليت‌های) خود حظ (لذت) می‌برد. روزهای اول بسیار مشکلات داشتم. فارسی را درست بلد نبودم. سخنرانی‌هايی که می‌کردم، باید همه را از یاد می‌کردم و با این‌هم از ده یا پانزده سطر زیادتر به یادم نمی‌ماند. اما شاه خانم حافظه‌ی خوبی داشت و به یادش می‌ماند.

    محمدظاهر شاه، پادشاه افغانستان (سمت چپ) همراه با جان اف کندی، رئیس جمهور آمریکا (سمت راست)، به‌تاریخ ٨ سپتامبر ۱۹٦٣، با ماشین به‌سوی کاخ سفید - در واشنگتن می‌روند.

    یک روز همراهی «کندی» بیرون بر آمدیم، دفعتاً باران شد. نطقی را که برایم نوشته بودند در آب باران شسته شد. «کندی» به طرفم نگاه کرد و گفت، حالی چی می‌کنی؟ گفتم، حال دیگر چاره نیست، نطق نمی‌کنم همراه شما گپ می‌زنم. همین بود که از وهم و ترس نطق برآمدم، بعد از آن برایم عادی شد

  • شما در برخی مراسم همراه پدرتان بودید، همان‌گونه که در روز کشته‌شدن‌شان بودید.
  • به پیش پدرم یک چیز عجیب و غریب (بود، آن‌) را از پیش صدراعظم گرفتم. متوجه شدم که یادداشت‌هایش بود. اول نوشته بود «انا الله و انا الیه راجعون». بعد هم نام قاتل، بعد هم چند چیزی دیگر که آدم فکر می‌کرد آینده خود را و مرگ خود را نوشته کرده و من فکر می‌کنم که (در) آخر مرحله حیات، پدرم يک مايوس بود. پدرم یک آرزو داشت که همه مثل خودش به‌دورش جمع باشند. وقتی جنگ‌ها و انقلابات به پایان می‌رسد مرا تقریباً ساعت یازده پیش خود خواست، با من گپ زد و گفت که از من خوش است، و گفت که چند وقتی که کارها را برايت سپرده‌ام، خوب بودی اما بیشتر کوشش کن.

    بعد ساعت سه بهترین دریشی (لباس) خود را پوشید، به‌عطر علاقه داشت، عطر هم زد و به آرامی خارج شد من هم در پهلویش می‌رفتم. یک‌بار چیزی سیاه رنگی را دیدم و «تک تک تک» صدا را شنیدم، فکر کردم که بازیچه است، اما دیدم که پدرم آهسته آهسته به‌روی زانو افتاد. بعد زانویش را گرفتم و نفهمیدم.

  • و شما به‌طور ناگهانی و غیرمنتظره متوجه شدید که یک مسئولیت بسیار بزرگ، مسئولیت اداره امور یک کشور، به شما سپرده می‌شود و چنان‌چه در خاطرات شما ثبت شده، کاکاهای شما خواهش کردند که شجاع باشید و زمام امور را در دست بگیرید.
  • به شما بگویم که سن و سال من زمانی‌که به افغانستان برگشتم، عدم تجربه‌ی کاری، همه یک مقدار شرایطی بود که مرا مجبور می‌ساخت قبول کردن اين را. اما از جانب دیگر به من گفتند که اگر قبول نکنم، بازهم همان افغانستان است و آتش گرفتن قلعه‌ها و بدبختی و واویلای مردم. شرایطی بود که من نمی‌توانستم انکار کنم، به‌هر حالی که بود، قبول کردم. روزهای اول مشکل داشتم، در اظهارات خود باید مشوره می‌کردم و باید از روی کاغذ می‌خواندم و ... اما آهسته آهسته عادت کردم. در آن‌زمان تماس هایم با مردم بسیار خوب بود. صفت من نیست، مردم با من بسیار همکاری کردند، به من اعتماد کردند. آن‌هم به زیر سایه‌ی پدر خود که یک گذشته عمده به افغانستان داشت. خوب، عشق و علاقه به مردم، تماس‌های نزدیک با آنان، آشنا شدن با درد و رنج‌شان.

  • این تماس‌های نزدیک چگونه صورت می‌گرفت؟ آیا مردم به دیدن شما می‌آمدند یا شما پیش آن‌ها می‌رفتید؟
  • این تماس‌ها چند شکل داشت. بعضی شخصیت‌های بزرگ می‌آمدند، از من سوال می‌کردند، بعد گروه‌های کوچک‌تر می‌آمدند، بعد هم گروه‌های بزرگ‌تر می‌آمدند، البته صبحت‌های من با گروه‌های بزرگ‌تر شکل دیگری به‌خود می‌گرفت. صحبت من عمومی بود. در مورد اوضاع همه افغانستان صحبت می‌کردم، به جزییات داخل نمی‌شدم. اما با عده‌ی دیگری سوالات خاصی را مطرح می‌کردم.

    مشکل این بود که وقتی به افغانستان آمدم، (تقریباً نیم زندگی خود را در خارج گذرانده بودم و نیم ديگر را در افغانستان) بعضی اوقات از من سوالی می‌شد یا در برابر یک واقعه قرار می‌گرفتم که قبلاً تجربه‌ای آن را نداشتم. من هیچ‌وقت از خواستن رای و فکر مردم دریغ نکرده‌ام، این را مفید می‌دانستم. من این‌گونه نبودم که بگویم «ضرورت ندارم» من می‌گفتم: «به‌هر چیز ضرورت دارم.»

  • می‌خواستم نظر شما را بپرسم که با توجه به تاریخی که افغانستان داشت و با در نظرداشت حادثه‌ی ناگواری که رخ داد (کشته شدن پدرتان)، برادران او می‌توانستند با هم بر سر قدرت بجنگند، اما آنان دفعتاً شما را برگزیدند، شما در این، یک پختگی سیاسی نمی‌بینند؟ یعنی فکر نمی‌کنید که افغانستان به یک مرحله بالاتر رسیده بود؟
  • فکر بسیار خوبی بود، اگر آن‌ها مردمانی می‌بودند که نظر دور نمی‌داشتند، شاید هوس گرفتن قدرت را می‌کردند؛ اما آن‌ها وضع را تقویه کردند. آنان اساساً فهمیدند که باید روی یک ارزش تکیه کنند. خوب، پدرم یک ارزش بزرگ بود. پدرم از زمان جنگ استقلال افغانستان، از وقت نجات افغانستان یک دامینسیون کافی بزرگ (وزنه بزرگ) داشت.

    محمدظاهر شاه، پادشاه سابق افغانستان، در دهه‌ی ٣٠ میلادی

    من با پدرم هم دیده می‌شدم و هم شناخته می‌شدم. جوان بودم و از کشور خارجی آمده بودم، البته با شرایط دموکراسی آشنا بودم، وقتی که به وطن خود آمدم، متوجه شدم که بحث‌ها و احساساتی که در فرانسه ديده بودم در هر مجلسی است.

  • تا رسیدن به شورا، در دوران صدارت کاکای شما هاشم خان، تا چه اندازه در اداره امور سهم داشتید، چقدر از شما نظر گرفته می‌شد، و چقدر کمک می‌کردید؟
  • چیزی را که من به‌خاطر دارم، در آن‌زمان کاکاهايم هم جرات نداشتند، تصامیم بزرگ بگیرند. بنابراين مجبور بودم که یکجا شویم و تصامیم را با هم بگیریم. اما البته که هر کس فرصت داشت گپ بزند. بعضی اوقات در مورد بعضی مسایل، طرز دید کاکاهایم یک چیز بود و طرز دید من چیزی دیگری. من از یک دنیای نو آمده بودم، به دموکراسی به یک شکل دیگری می‌دیدم. ریختاندن خون اصلاً به فکرم نمی‌آمد در حالی که ریختاندن خون در گذشته‌های ما چندان (مشکل) نبود. حتی در موارد قصاص شرعی، در بسیاری اوقات پول می‌دادم که همین کارد در گلو ماندن خوب نیست.

  • در مجموع شما شخص ملایم‌تری نسبت به کاکای خود هستید. اما ایشان بسیار سختگیر بودند، داستان‌های فراوان در مورد سختگیری‌های دوره‌ای صدارت هاشم‌خان وجود دارد، شما وقتی به پشت‌سر نگاه می‌کنید، فکر می‌کنید که به آن‌همه سختگیری ضرورت بود یا چیزی که انجام می‌دادند اضافه از حد بود؟
  • من فکر می‌کنم که همان‌وقت ضرورت بود. افغانستان شکلی دیگری داشت، افغانستان مملکتی بود که تازه از کوره‌ای انقلاب و کوره‌ای «سقا» بیرون شده بود. نمی‌شد که روش بسیار دموکراتیک را پیش گرفت. آنان مجبوریت داشتند و من هم مجبوریت‌شان را می‌فهمیدم.

  • در مورد سیاست‌های خارجی‌شان نظر شما چیست؟
  • در مورد سیاست‌های خارجی هم، همه وقت یک چیز بوده، در مورد همسایه‌ها تا زمانی‌که هند همسایه ما بود که در آن انگلیس‌ها بیشتر نقش داشتند، من در این قسمت بسیار کوشش کردم ما نمی‌توانستیم که فضای ناآرامی را دایم تحمل کنیم. من واقع‌بین بودم و می‌دانستم که حجم و نفوس افغانستان چیست. در مقابل پاکستان را کاملاً می‌شناختم. بازهم یک احساس در من بود که پاکستان یک کشور مسلمان است. تلاش‌های متداوم کردم که بتوانم اتحاد فکری و سیاسی میان این دو کشور [به‌وجود بیاورم؛ شرایط] مساعد بود.

    من به آنان می‌گفتم که دو کشور بسیار بزرگ نیستیم، در پهلوی ما چین، یک کشور بسیار بزرگ موقیعت دارد، آن‌سوی دیگر هم ایران و چند کشور دیگر است، ما باید خود را حفظ کنیم. البته کوچک هستیم اما یک قدرت نفوذ و قدرت معنوی داریم. همین بود سیاست من [را]، بعضی وقت‌ها قبول می‌کردند و بعضی اوقات هم قبول نمی‌کردند. سیاست به‌دست چند نفر بود که به میراث انگلستان در آن‌جا بودند و رویه‌شان پسان تغیير کرد. روزهای اول، پای را روی پای می‌گذاشتند. اما بعد که بالای‌شان فشار وارد شد، دانستند که چنین نمی‌شود

  • منظور شما مقامات پاکستان است؟
  • بلی، بلی. آن‌ها درک کردند که شرایط، دموکراسی را ایجاب می‌کند.

    من واقع‌بین بودم؛ دو کشور مسلمان بودیم، تحریکات بسیار زیاد بود که ما درگیر شویم، اما من بسیار اجتناب می‌کردم. البته ما همیشه گفتیم و دنیا می‌فهمد که ملت افغانستان همیشه از خود دفاع کرده یعنی افغانستان برای هر کسی که تلاش داشته (تجاوز) کند، مثل یک خار گلو بوده است. سیاست ما سیاست صلح است. من این سیاست را یک سیاست معقول برای یک کشوری مثل افغانستان می‌دانم. اگر یک کشور بزرگ هم می‌بودیم این سیاست را سیاست معقول می‌دانستیم مگر مخصوصاً یک کشور کوچک حق ندارد یک سیاست داشته باشد.

  • اولین سفر خارجی‌تان به‌عنوان پادشاه افغانستان یادتان هست؟
  • چندین مسافرت مهم من به شوروی بوده است. شوروی بسیار کوشش می‌کرد که ما را جلب کند. مسافرت‌ها به ترتیبی آماده شده بود که ولو ما یک کشور کوچک بودیم مگر ... ما از آن سفرها هم خوش بودیم و همين مسافرت‌ها ما را (قانع) نمی‌ساخت که واقعاً یک دوستی صمیمی وجود دارد.

    محمدظاهر شاه، پادشاه افغانستان، در حال دست‌دادن با لئونید برژنف، دبیر اول حزب کمونیست اتحاد شوروی، در کرملین. مسکو - ۱۵ سپتامبر سال ۱۹٧۱
  • می‌خواستم در مورد سیاست‌های امریکا در آن‌زمان بپرسم، یک کتاب هست به‌نام «ایالات متحده امریکا و دولت شاهی افغانستان» که در بخش اعظم آن از عدم علاقمندی دولت آن‌وقت آمریکا در کمک به افغانستان سخن گفته شده، که با وجود تلاش‌های دیپلوماتیک جانب افغانستان، امریکا به سرمایه‌گذاری در افغانستان علاقمند نمی‌شد. در این مورد بفرمایید؟
  • آمریکا در آن‌وقت نه بالای افغانستان اعتبار داشت و نه ضرورت. سیاست آن‌زمان امریکا متوجه این مسایل نبود. یک زمان رسید که موضوع شوروری اهمیت پیدا کرد. سرحد شوروی و افغانستان برای آمریکا و بسیاری کشورهای دیگر مهم شد. در آن‌وقت آمریکا نه تنها به‌خاطر ما بلکه از خاطر استراتژی مجموع جهان، ضرورت داشت که یک افغانستان دوست را با خود داشته باشد. ما هم از دوستی کسی انکار نمی‌کردیم. اما کوشش نهایی خود را انجام دادیم که به‌حیث یک کشور کوچک، بی‌طرف باشیم. بی‌طرفی ما هم یک سیاستی بود که با تمام خوبی آن‌را انجام دادیم و فکر می‌کنم که بعضی اوقات گران هم تمام می‌شد. بعضی اوقات برخی کشورها که خواستند بی‌طرفی خود را کنار بگذارند، مانند ایران، فوراً قوت‌های به آن‌جا داخل شدند.

    چنین سوالی برای ما هم مطرح شد، من فکر کردم که ما باید از ملت خود بپرسیم که مصلحت چیست. لویه‌جرگه را دعوت کردیم آن‌ها نمی‌توانستند در برابر لویه‌جرگه قرار بگیرند، آن‌ها می‌خواستند که ما آلمان‌ها را به آن‌ها تحویل بدهیم اما ما نمی‌توانستیم این را قبول کنیم. ملت افغانستان اصلاً هیچ‌وقت فکر کرده نمی‌تواند که دوست خود را به دشمنش بدهد. ما هم گفتیم که شرط می‌گذاریم. شما هم نباید هیچ فشاری را بالای آنان وارد کنید. این‌ها می‌توانند به وطن خود بروند. بعدآ اگر چیزهای بین خود دارید، موضوع خودتان است. به شما بگویم که این‌کار برای ما بسیار مفید تمام شد. بعدها هم سفرهای ما به آلمان ثابت ساخت که این حرکات ما جایی را گرفته است و به افغانستان اعتبار و حیثیت بین‌المللی داده است.[۱]


    [] يادداشت‌ها

    يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


    [] پی‌نوشت‌ها

    [۱]- خاطرات محمدظاهر شاه در گفتگوی اختصاصی با بی‌بی‌سی (بخش دوم)، بی‌بی‌سی: جمعه ٠٢ سپتامبر ٢٠٠۵ - ۱۱ شهریور ۱٣٨۴


    [] جُستارهای وابسته




    [] سرچشمه‌ها

    وب‌‌سایت بی‌بی‌سی